حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ب.ظ حصار آسمان
از من به منِ همیشه جاری - دست نوشته

از من به منِ همیشه جاری - دست نوشته

ببین عزیزم! من نیومدم اینجا دوباره بنویسم تا دوباره همه از دستم خسته بشن. که بگن باز این یارو اومد میخواد ناله سر بده. میدونم نوشتن، مثل پیاده گز کردن خیابونا، به آدم آرامش میده. اما اینم میدونم که دیگه نه نوشتن دردتو درمون میکنه، نه پیاده گز کردن! قبلا وقتی راه میفتادی توی خیابونا، فورا افکارت شروع میکردن به قیقاژ رفتن روی مغزت. یه مدت فکر میکردی راحت میشدی از دستشون. ولی الان دیگه راحت نمیشی. افکارت هم مثل خودت دیگه خستن.. دیگه نای اینکه برن فکر کنن چرا شد و چرا نشد رو ندارن. دنبال راهِ حل نمیگردن. راه رفته رو هزار بار که نمیرن دِ عزیز من! حرف زده شده رو که هزار بار نمیزنن! اگر کسی میخواست بفهمه و متوجه بشه، تا حالا شده بود! اگر هم نفهمید، گناه نفهمیش بمونه به گردن خودش. تو مسئول اینکه چیزی رو به کسی گوشزد کنی نیستی برادرِ من! بله میدونم از همه چیز خبر نداری و این خبر نداشتن شده یه حفره توی ذهنت و هرازچندگاهی یه سری افکار سیاه باز از اونجا رخنه میکنن توی زندگیت و حال خوبتو بد میکنن.. اما اینم خودت بهتر میدونی که هزار بار خواستی اون حفره بسته بشه که نشد! پس اونم بسپر به کسی که بلده. کسی که درستت کرده. گناه کم کاری دیگرانم تو باید به گردن بگیری؟ یادته 20 سالت بود؟ الان شده چند سالت؟ چند ساله که داری دور باطل میزنی؟ چند شب یلدا، چند لحظه سال تحویل، چند شب قدر، چند شب آرزوها، چند تا سحر، چند تا جون دیگه باید بهت بدن تا حیف و میل کنی و به بادش بدی و خرابش کنی با حسرت؟ خودتو نجات بده از این گرداب. منتظر دست هیچکس نباش عزیزِ من! هیچکس هم اگه تو رو نشناخت. تو که میشناسی خودتو. چند تا آرزوی دیگه باید توی گور کنی تا بیدار بشی؟ چند بار باید بری دکتر برای اون معده کوفتیت و دکتر بهت بگه غصه نخور تا تو قانع بشی به این کار؟ همه چیز که دست تو نیست. مطمئنم این نشدن به نفعته. حالا هم باز شروع نکن از نو به نوشتن اونچه که نیست. حسرتاتو خوردی، غصه هاتو از سر گذروندی، دلتنگیاتو طاقت آوردی. الان به جای اینکه بلند شی سرتو بگیری بالا و بگی من کم نیاوردم و از بودن ها بگی، نشستی میگی نیست؟ به درک که نیست! به جهنم که نیست! به اسفل السافلین که نیست! زمستون داره به نیمه میرسه و کم کم بهار از راه میرسه. اونقدر دلیل برای شکرگزاری داری که وقت نکنی به نیست ها فکر کنی. وظیفت به اتمام رسید. تو از این به بعد نسبت به خودت بالاترین مسئولیت رو داری. زدی به شونه خاکی حواست نیست! قرار بود چیزایی بفهمی که فهمیدی. یادته قدیما بچه بودی میخوردی زمین چی میشد؟ بلند میشدی سر زانوهاتو می تکوندی و دوباره از نو شروع به دویدن میکردی. بلند شو.. بخدا حوصله این جماعتم سر بردی از بس گفتی! حالا هم داری زیادی زر میزنی. دیگه چی میخوای از خدا؟ خونواده خوب، سقف روی سر، سلامتی پدر و مادر و خواهر، سلامتی خودت، شغلی که دوستش داری، وجدانی که راضی نشد به ظلم کردن، فقط یه هدف میخوای.. یه هدف که تمام تلاشاتو توی اون راه خرج کنی. اینهمه سال تمااااام این بازیا برای این بود که محک زده بشی که بدونی کی هستی و تا کجا پایه ای. برای اینکه هدفتو پیدا کنی. حالا که میدونی چقدر قدرت توی دل مهربونته، بلند شو، سر زانوهاتو بتکون، بگو عیبی نداره، فدای سه تا "خ". خدا و خودم و خانواده، بیخیال کسایی که هوامو نداشتن. بعضیا قدرت توی بازوشونه. بعضیا توی حرفشون، بعضیام توی دلشون. تو تا دلتو آزاد نکنی، اون قدرته آزاد نمیشه. دل کندنو که یاد گرفتی، ببین هم دلت خستس، هم فکرت، هم ذهنت، هم جسمت. دلت که خسته باشه، همه جون و تنتو خسته میکنه. ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ بلند شو و هامون وار بگو این زندگی حق منه، سهم منه، از دستش نمیدم...


#حصار_آسمان به پا می خیزد!

۰۴ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
حصار آسمان
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ حصار آسمان
دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.
جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن".
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند.
او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او در همان یک روز زندگی کرد ولی فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: 
 "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"



از کتاب: "دو روز مانده به پایان جهان"
به قلم: "عرفان نظر آهاری"

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
حصار آسمان