دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم
تدبیر شد بلا و سرم را فروختم

تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست
تا کاملش کنم سحرم را فروختم

خورشید را به قیمت دریا خریده‌ام
در روی دوست ، چشم ترم را فروختم

گفتند ناله کن که مگر راه وا شود
اینگونه شد که من هنرم را فروختم

در کوی عارفان خبر مرگ می‌خرند
رد می‌شدم شبی ، خبرم را فروختم

ما را ز حبس عشق مترسان که پیش از این
از شوق حبس ، بال و پرم را فروختم

"محمد سهرابی"