تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کـــوچ  کردم از وطن، تنهــا بــرای روستــا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بــوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمــی ارزم بـــرای روستــــا

کاش یک تابـــوت بودم کــاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهـــم می کند دیــــزی سرای روستــا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیـــر سیمانـــــی نخواهد شد عصــــای روستــا

"کاظم بهمنی"