رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش

خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسه هایش

گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش

آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش

دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش

وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش

"حسین منزوی"