چقدر ساده رنگ می بازد
آسمانی که تو را ندارد
چقدر ساده دلگیر می شوددلی که تو را ندارد
چقدر ساده میمیرد
جانی که به جان تو پیوند نخورده باشد
چقدر ساده دوستت دارم
با اینکه نیستی
و هستی ام را به بازی گرفته ای
میخواهم بدانم تو از دلم چه خبر داری؟
وقتی غروب ها جانم را به لبم می رساند
میخواستم بدانم تو همانی هستی که به نام مستعار عزراییل می آید؟
و جانها را قبض میکند
من از تو جز زندگی چه خواستم؟
که این غریب دور اوفتاده را یاد کنی
آن هنگام که به یاد توام
اما تو چیزی جز دل شکستن میدانی؟
میدانی دل چیزی نیست که ساده از آن بگذری؟
میدانی تنها دارایی من یک دل بود؟
میدانی آنرا تنها به تو هدیه کرده ام؟
میدانی وفادار توام؟
میدانی در بن بست ترین لحظات سیاه و ظلمانی ام، این اسم توست که چون ذکر روی لبم، دمی خاموش نمیگردد؟
میدانی عاشقی که رفتن بداند، عاشقی نمی داند؟
میدانی نعمت های بیشتر به شرط شکر گزاری نعمت های فعلی به ما داده خواهد شد؟
میدانی سراپا "تو" شده ام؟
میدانی مردم از نوشته هایم میفهمند که بسیار عاشقم اما
تو که دل مرا دیدی، نفهمیدی؟
اینها را یک "دل" نوشته
تا شاید بتوان بر آن اسم "دلنوشته" نهاد!
دلی که غم هجران تو آنرا در هم پیچیده
کز کرده و غمگین در عمق این بیابان برهوت دنیا
تنها و تنها به تنهایی راز تنهایی تو را به نام عشق سر داد
بیا و بنگر قلب خسته ام را
بیا و بنگر دست های بسته ام را
بیا و بنگر چشمان منتظر و ابروان در هم کشیده ام را
بیا و ببین بی تو زندگی ام اصلا زندگی نیست...
بیا و به من توضیح بده، چرا وقتی مرا نخواستی، در من شوق حیات افروختی؟
که بعد هایی که اکنون است، آنرا به بی رحمانه ترین حالت بخشکانی؟
و میدانی پای زندگی من در میان است؟
میدانی شب های بسیاری گذشته تا در اوج اشک و غم و درد های خود بفهمم
که تو همانی که باید برایش تنهاترین باشم؟
حال که تنها شدم میروی؟
میدانی باورت کل زندگی من است؟
نه...تو نمیدانی....و یا لااقل نمیخواهی بدانی
میخواهی به خودت بگویی اون نیز همانند سایرین، فقط دلی بسته
نمیدانی تنها داراییم همان دل بود که به تو بخشیدم
به خودت تلقین کن، که این نیز همانند سایرین است
و ساده بگذر
اما حقیقت روزی مشخص خواهد شد
و آن روز ، روز جبران نیست!
میدانم هر چه بگویم، باز مرا محکوم میسازی
میدانم من برایت کم ارزش ترینم
کسی که در فکر ماندن باشد، می ماند
کسی که در فکر رفتن باشد، فقط جا میگذارد
هر آنچه مربوط به توست و مربوط به خود
اما هر رفتنی بازگشتی نیز دارد
و من این را خوب می دانم...
اینجا جا برای تو به اندازه کافی باز است
آنقدر که تمام خود را بی محابا در من جا دهی
این قلب بزرگ شده تا چون تویی را در خود جا دهد
بگذار ارامش یابم
بگذار لااقل بمیرم
اما در کنار تو
بگذار این غریب دور افتاده از تو نیز، شبی را با خیال خوشت به صبح برساند
ماه امشب نیر می تابد
امشب نیز شبی است که خدا با من گفتگو ها داشته
بگذار شبی را زندگی کنم
بگذار شبی را زنده باشم
خسته ام از تکرار شب های نبودنت
اگر میدانستی چقدر دلتنگ توام
که به خدا لحظه ای از تو غفلت نکرده ام
آن هنگام شاید دلت میخواست مرا ببینی
تا راز دل زارم را بدانی
هنوز هم دیر نیست
هنوز هم دوستت دارم
هنوز هم شبی مهتابی خواهد آمد
بیا به کلبه محقرم وارد شو
و احوال این بد حالترین مریضت را بپرس
بیا و در گوشه این محراب
مرا درمان کن



"حصار آسمان"