یادم هست یک شب برایش فرستادم:
"دلم برایت تنگ شده است"
جواب داد:
"کمتر به من فکر کن تا دلتنگم نشوی!"
آن شب را تا خود صبح گریه کردم...
نه بخاطر بی علاقه بودنش نسبت به من!
بخاطر اینکه نفهمید، دلتنگی ام دست خودم نیست...
عاشق است و برهوت دلتنگی هایش
وگرنه به جای "کمتر"
"هیچوقت" به او فکر نمیکردم...
گذشت و گذشت ...
کم کم تنهایم گذاشت
گفتم "بی تو نمیتوانم" و گفت:
"کار نشد ندارد! هستند کسانی که جایم را پر کنند"
زمان زیادی گذشته است
و افراد زیادی آمدند و چند صباحی بودند و رفتند
اما همچنان اوست تنها فرد محبوب زندگی ام...
آمده است که بیاید
و ببیند که "کار نشد داشت"
و نشد که نشد که نشد!
عادت عجیبی ست دیدن عکس هایت
بغض کردنم
باران اشک هایم
خیس شدن عکست
و شکستنم...
اینها فقط ذره ای از قبال نبودی بود
که به آسانی انتخابش کردی!
به خیال آنکه فراموش میشوی...
کجایی که ببینی
که نشد که نشد که نشد...