ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار که طوفان غـزل در تو وزیده

دریاچه ی موسیقی امواج رهایـی
با قافیه ی دسته ی قوهای پریده

اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن، انگشت گزیده

هـم خواجـه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست از معشوق کشیده

صندوقچـه ی مبهـم اسرار عروضی
«المعجم» ازاین دست که داری نشنیده

انگار«خراسانی» و «هندی» و «عراقی»
رودند و تو دریـــای بـه وصلش نرسیده

با مثنــوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریده

مفعــول ومفاعیل و دل بـــی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان

بانـوی مرا از غـزل آکنده، که هستی؟
در جان فضا عطر ِ پراکنده، که هستی؟

از «رابعـــــه» آیـــا متولد شده ای یا
با چنگ تورا «رودکی» آورده به دنیا؟

درباری «محمود» ی یا ساکن «یمگان»؟
در باده ی مستانی یا جامه ی عرفان؟

اسطوره ی فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد من ِ مثنوی» از وصف تو معذور

ای شعرتـر از شعـرتر از شعـرتر از شعر
من باخبر از عشق شدم، بی خبر از شعر

دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم
تا قونیــــه، تا بلـــخ چــرا ریشه دواندم؟

آرام ِ غــزل مثنــوی ِ شــور و جنــون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحــول ولا قــوة الا  بتغـــزّل

***

بانـــوی تر و تازه تــراز سیب ِ رسیده
بانوی تورا دست من از شاخه نچیده

باید که ببخشید، پریشان شده بودم
تقصیرخودم نیست، هـوای تو وزیده

آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شــرق فرو رفته و از غــرب دمیده

این قصه ی من بود که خواندم که شنیدی
«افسانـــه مجنــــون ِ بـــه لیلی نرسیده»


"مهدی فرجی"