حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه قلب من» ثبت شده است

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

خانه قلبم خراب از یکه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

چشم خون، حال پریشان،قلب غمگین،جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست

#فاضل_نظری

۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
رفتنت کبریت کشیدن بود!

رفتنت کبریت کشیدن بود!

رفتنت؛
کبریت کشیدن بود
در انبار کاهی که
از چهار طرف در معرض باد است!
خانه را
هم سوخت؛ هم بر باد داد ...
  
#رضا_کاظمی

 

مگر‌چندباز زندگی‌میکنیم که حتی نمیتوانیم در همان بُرهه از زندگی مان عاشق بمانیم و عاشقی کنیم
ما گیجِ دوستت دارم های یک طرفه شده ایم
تا کسی احساسش و خواستنش را به رویمان می آورد
سرد میشویم
جوابِ پیام هایش را یکی در میان میدهیم و
به خود میگوییم همینطور بهتر است. "مگر چند بار زندگی میکنیم که بگذاریم فکرکند احساسی نداریم"
کاش برای یک بارهم که شده
غرورمان را زیر پایمان میگذاشتیم
و به زبان می آوردیم حرف های دلمان را...
زندگی کوتاه تر از آن است که نگوییم "دوستت دارم"
نگاه کن ...
دنیا پر است از دوستت دارم های زنده به گور شده ای که هرگز شنیده نشد!
  
#مائده_زمان

۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان

دانه ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت

روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانه ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

روز چارم دانه اش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت

با لباس قهوه ای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت

فیل را هم این بلا از پا می اندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت

او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت

تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت

زیر باران راه رفتن، گفت می چسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت

استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت

روز آخر بی دعا بی ابر هم باران گرفت
دید اشکم را نمیدانم چرا خندید و رفت

#قاسم_صرافان

۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
اثر انگشت های ما

اثر انگشت های ما

اثر انگشت های ما
از قلب هایی که لمسشان کرده ایم
هرگز پاک نخواهد شد...


"چارلز بوکفسکی"

۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۸ ب.ظ حصار آسمان
کلبه خرابه ای در دشت به نام قلب - دست نوشته

کلبه خرابه ای در دشت به نام قلب - دست نوشته

روزی روزگاری خانه ای بود که سقف نداشت ، در آن خانه اجاقی بود که مشعل نداشت. دیوار هایش ترک خورده و کوتاه ، خورده و خمیده. آن خانه در دیاری بود که خورشید نداشت. ماه نداشت، ستاره ای هم نداشت. شبانش تیره و تار و روزهایش کدر و غبار آلود. نه رفتی و نه آمدی. نه شوری نه سروری. نه نغمه آواز بلبلی شنیده میشد و نه آوای پر پرنده ای. همه جا گویا سیاهی بود و سکوت و گیجی. سیطره سنگین سکوت بود و هوای بغض آلود و نفسی سرد و آهی پر درد. دیاری که نامش دل بود.... دلی ویران، خسته و زخمی و حزن آلود. ضربان نبضی اگر بود، کند و گمراه کننده و چرک آلود. آغشته به هزاران ظن و گمان گمراه کننده و فریاد هایی خسته. خسته از برآمدن. خسته از فرو شدن. برآمدن از چهار چوب خانه.فروشدن در گوش هایی که یا کرند و یا به گمراهی به کر مانندند.هستی رنگ می باخت و نیستی به رقص در می آمد.کنج و پستوهای خانه ، گوشه گوشه دیوارها، درها، پنجره ها و ایوانها، بوی عشق میداد. بوی محبت. بوی نیرویی که نهان میشد و پیدا بود که قدرتی بس عظیم دارد. اما چرا کسی او را نمیدید؟ چرا کسی اورا نمیخواست؟ چرا کسی کولون در را به صدا در نمی آورد؟ شاید چون قدیمی بود. شاید چون خرابه بود. شاید چون کسی در آن نبود. مردم بیشتر جاهای شلوغ را دوست دارند. کمتر کسی دلش یک گوشه دنج پر محبت میخواهد. همه اسیر دنیای پر تشویش خویش اند. همه جایی را میخواهند که همه آنها را و همه آنچه آنها را در برگرفته را ببینند. گویا نمیخواهند تنها بمانند. اما راز تنهایی در این است، هر چقدر بزرگتر باشی تنهاتری. عظمتی عظیم در آن خانه نهفته بود. از آن رو که همیشه تنها بود. خانه قصه ما در حیاط خود حوضی داشت. حوضی که آبی بیکران آسمانها را میشد در آن دید، اما پر گرد و غبار و خشک و بی روح در حیاط خفته بود. در این خانه اتاقی بود که به همه اتاقها راه داشت. اتاقی که بیشتر از همه جای آن خانه بوی عشق میداد. در آن اتاق میشد دید همه عظمت خانه را. درهایی رو به جلو. رو به پشت. به اطراف. چنتایی به بالا و یکی رو به حیاط. رو به رو به روی حوض آبی قصه ما. در این اتاق آیینه ای نیز بود که غبار آنرا نیز در نور دیده بود.

گذشت و گذشت تا که دست روزگار با دستانی ظریف و مهربان، کولون در را به صدا درآورد. تق تق کنان بر اسکلت در کوبیده شد و صداهایی که پژواک بود در همه خانه پیجید. آیینه لرزید و غبارش ریخت. باد وزید و غبار را رُفت. گرد و خاک را کنار زد. هوا در خانه دمیده شد به نام نامی الله. گویی ریه های خانه به کار افتادند. نفس نفس زنان، دم به دم هوا را میفشردند بر تن دیوارها و دهلیزها و ایوانها و پنجره ها و درهایی که همیشه بسته بود به یکبازه باز شدند. جانی تازه در خانه دمیده شد. خورشید دمیدن آغاز کرد و نور زرد رنگش بر کنگره خانه تابیدن گرفت. آبی آسمان تجلی پیدا کرد و شوری بی حد انزواهای خفقان آور و تاریک و تنگ خانه را در برگرفت. گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا خانه را گرد و غبار بروبند و پاک و طیب نمایند. خانه در رقص آمده بود. بیچاره گویی حق داشت. تاکنون اینگونه کسی تق تق کنان در نزده بود....ادامه دارد...

"حصار آسمان"

۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان