حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
هر کسی؛ روزنه ایست به سوی خداوند!

هر کسی؛ روزنه ایست به سوی خداوند!

هر کسی؛
روزنه ایست به سوی خداوند!
اگر؛
اندوهناک شود!
اگر؛
به شدت اندهناک شود!

  • پی نوشت:
    در گلو میشِکَنَد ناله ام از رقت دل
    قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

    "هوشنگ ابتهاج"
۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۰ ۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
کودکت را در آغوش بگیر

کودکت را در آغوش بگیر

خداوندا...

آرامشم را میان پیچ و خم زندگی ای که خود رقم زدم گم کرده ام

آرامم کن، همان گونه که دریا را پس از هر طوفانی آرام می کنی

ادامه مطلب...
۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ حصار آسمان
پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست - دست نوشته

پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست - دست نوشته

عشق را راه انتخابی نیست
در آن دیر وقت مهتابی
در آن آرامگاه کهن
در آن ساعت معهود
که زندگی کش و قوس میداد تن خسته خود را
و آدمیان هر کدام رو سوی وطن خود نموده بودند
من رو به سوی تو آوردم و در آن ثانیه بی صبر
آرام و کودکانه به دامان تو خزیدم
و گفتم که چقدر دوستت دارم
گفتم تا دلگیر نباشم از دنیایی بدون تو
گفتم تا لرزان نباشد چشمهای منتظرم
گفتم تا تنها نباشد تنهایی های غریبانه ام
گفتم تا رو سوی تو کرده باشم
گفتم تا خدا را نزدیک تر از همیشه بیابم
و از آن شب، خدا نزدیکتر نشست
و صمیمانه تر نگاهمان میکرد
صبح روز بعد
خورشید در حالی تابید که میدانست
این تابش، تشعشع حیات بر تن زمینیان نیست
که این تابش، تشعشع قلب خداست بر مایی که خطر کرده بودیم
و در این ایوان تاریک و نامفهوم
دلهایمان را چقدر زیبا به هم سنجاق کرده بودیم
خدا را خوش آمد
چرا که در این تالار سنگی
که آدمیانی هستند با قلب های فلزی
دو نفر پیدا شده بودند که میدانستند
خدا دقیقا چه میخواهد
من و تو مهر بی حد خدا بودیم نسبت به هم
آغاز حیات بودیم با اینکه دلهایمان خسته بود
از آن روز دیگر غروب هایم دلگیر شدند
چون باید خورشید آخرین تابش خود را بر هردوی ما می تاباند
ولی تو اینجا نبودی...
از آن زمان قاصدک ها برایم جان پیدا کردند
هر از گاهی حرف دل خود را به آنها میگفتم
و آنها را با پیغامی از قلب گرم خود به سوی تو میفرستادم
کم کم وقتی میدیدم که پیغام هایم میرسند؛
به آنان ایمان پیدا کردم
میدانستم که صدایم را میشنوند
زیبای من و این را کدام انسان عاقل باور میکند؟!
آری زمینه درک بسیاری از چیزها این نیست که عاقل باشیم!
این است که دست از آنچه به آن میبالیم بشوریم و
بنگریم خدا چه میگوید...
آخرین باری که در گوش قاصدکی زمزمه کردم، دیشب بود
ماجرا از این قرار بود که دیدم قاصدکی بی تاب دارد اطراف من پرواز میکند
آرام او را گرفتم و به اتاقم بردم
گفتم شاید بی تاب پیغامی است
شاید پیغامی دارد
در فضای آرام اتاق هم همچنان میل پرواز داشت
او را نزدیک گوشم بردم و گفتم:
بگو، کوچک من، به من بگو
گویا غیر از خدا و من، کسی از تو انتظار سخن گفتن ندارد
بگو و نترس که باور میکنم
شاید هیچکس باور نکند اما
واقعا شنیدم!
صدایی شبیه زمزمه ..
اما گنگ و نامفهوم
پیغامم را در گوشش گفتم و پنجره را باز کردم
باد نمی آمد
اما همینکه دستم را باز کردم، تا خواستم او را فوت کنم؛
خودش به پرواز درآمد
گویی منتظر پریدن بود
اوج گرفت و اوج گرفت
و از نظر ناپدید شد...
نمیدانم کجا ایستاده ای
روبروی من
در کنار من
و یا هر کجا
قاصدکی را فرستاده ام
با هزار امید و آرزوی گفته شده در گوشش
و آنقدر رسا که از آشوب درونش میتوانی بفهمی از سمت من آمده
اگر دیدی، بگذار با تو سخن بگوید
اگر دیدی قاصدکی آشفته دور سرت میچرخد
بدان پیغامی دارد
شاید ....شاید گفت چقدر دوستت دارم...
شاید دیگر به این بی رحمی پایان دهی
شاید باز نخواهی که غروبی دیگر را در غم دلتنگی تو بگذرانم
آه گفتم دلتنگی...
دردی چه زیبا و چه جانسوز
که گویی مرضی است که تابش آخرین نور خورشید با خود می آورد
نمیدانم چرا اینقدر سخت است
نمیگذارد نفس بکشم
اسم تو را که می آورم، آب از چشمانم سر ریز میکند
تو را به جان همان قاصدک نامه برم
بگذار پیغامش را برساند
گوش کن و بیشتر از آن باور کن
اکنون دیگر تمامی قاصدک های کشورم، در خدمت منند
ای زیبایی دلتنگ
ای دلتنگی در حال طلوع
ای طلوع هستی
ای هستی رنگ آمیزی شده
ای رنگ خوشرنگ حیات
ای حیات جاویدان
این را بدان
که این غریب دور افتاده از وطن
دوستت دارد
وطنم آغوش توست
مبادا مرا از کشورم بیرون کنی
این روزها پناهجویان، عاقبت خوشی ندارند
و به کجا پناه برم، وقتی تو پناه همه دلتنگی های منی...
بگذار گریه کنم
بگذار بر من بخندند همان آدمیان پست
قلب من به اینکه از تو دور باشم، راحت نیست...
مرض دارد!
مرضی به نام ایستادن
لجبازی میکند با من و با همه
تا نیایی، تا نباشی، این قلب با من راه نمی آید!
بگذار سرم را به دامان خود
بگذار آرام بگیرد قلب بی کسم
تو مهمتر از جانی
چرا که با جان، کلافگی آزارم میدهد
و بی جان روی تو، از خودم هم سیرم
ای جانِ جان! بگذار جانی تازه یابم
بگذار من هم مال کسی باشم!
کسی به نام تو...

"حصار آسمان"

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان