حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۱۰۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تو چرا باز نگشتی دیگر؟

تو چرا باز نگشتی دیگر؟

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
 
#ه_الف_سایه
#امیر_هوشنگ_ابتهاج

 

ادامه مطلب...
۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
من در غم تو، تو در هوای دگری!

من در غم تو، تو در هوای دگری!

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

#رباعیات_خیام


من در غم تو؛ تو در هوای دگری!
دلتنگِ تو من، تو دلگشایِ دگری!

در مذهب عاشقان روا کی باشد؟
من دست تو بوسم و تو پای دگری!

#جعفر_بافقی

  • این شعر رو معین در اکثر کنسرت هاش اجرا کرده. اما در هیچ ترانه ای به کار نبرده
    برای شنیدن این قطعه، فیلم زیر رو مشاهده کنید:
ادامه مطلب...
۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰ ۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
یک روز این دلدادگیها باورم بودند

یک روز این دلدادگیها باورم بودند

لیلا، منیژه، ویس، عذراجان! خداحافظ
دار و ندار آکل ای مرجان! خداحافظ

یک روز این دلدادگیها باورم بودند
اما به یغما رفت آن ایمان...، خداحافظ

من می روم، باشد! برو خوش باش بعد از من
با گرگ پیرت دختر چوپان، خداحافظ

من می روم اما پس از من خوش نخواهی دید
جوری که بعد از لطفعلی کرمان...! خداحافظ

عشق آب و نان شاعران را وقف شاهان کرد
ای سفره خالی از آب و نان! خداحافظ

این برنو را جا می گذارم تا بدانی که
از زندگی خسته ست باقرخان... خداحافظ

#کاظم_ذبیحی_نژاد
 
 
پس از طراحی این تایپوگرافی به این نتیجه رسیدم که در عمل جعل اسناد هم مهارتی تام دارم :))

۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
سالها بعد که داماد خانواده ای شدی

سالها بعد که داماد خانواده ای شدی

سالها بعد که داماد خانواده ای شدی...
درست همان موقع که برای خودت خانواده ای تشکیل داده ای و مردِ زندگیِ همسرت شده ای...
همان سالها وسطِ تمامِ خستگی هایت ناخواسته یادِ من و دوست داشتنم می افتی...
یادت می افتد که چه خوب بلدت بودم و میدانستم چگونه خستگی هایت را فروکش بکنم...
به همسرت نگاه میکنی...
در رفتارش،درنگاهش دنبالِ من میگردی...
دنبال توجه هایم...
دلت برای دوست داشتن های زیادم...
دلت برای دلنازکی هایم...
دلت برای گوش به فرمانت بودن هایم...
دلت برای یکرنگی هایم...
دلت برای شیطنت و بچه بازی هایم تنگ میشود...
از نگاهِ سردی که داری تعجب میکند...
می آید کنارت مینشیند و دستهایت را میگیرد و دلیل سردی دستانت را میپرسد...
و تو ناچارا لبخندِ مصنوعی تحویلش میدهی و میگویی:
عزیزم...اشتباه میکنی!
بغضت را قورت میدهی و یادت می افتد که آن روزها برای خوب شدن حال و احوالت چه ها که نمیکردم...
تازه متوجه میشوی دلت یک عمر احساس را به قلب من بدهکار است...
تازه متوجه میشوی که با قلبِ ویرانه ام چه کرده ای...
تازه میفهمی که هیچکس به اندازه ی من بفکرِ حالِ دلت نیست...
پشیمان میشوی اما چه سودی دارد...
آنموقع برای این فکرها خیلی دیر شده است
دلت پیش من است اما...
نمیتوانی برگردی و بدرفتاری هایت را،بی توجهی هایت را،قلبی که تکه تکه اش کردی را، نبودن هایت راجبران کنی...
شب و روزت را گم میکنی...
درست مثلِ من که شبهایم با سردی تمام به صبح میرسد...
درست مثلِ من که نمیتوانم دیگر دلم را به احدی بسپارم،
توهم در آغوشِ دیگری با یادِ من بخواب میروی...
 

#المیرا_دهنوی

۳۰ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
موجودِ ناشناخته ی مرموز

موجودِ ناشناخته ی مرموز

همه جا ساکت و خلوت بود.
جز آوازِ یکنواختِ جیرجیرکها صدایی شنیده نمیشد.
نورِ رنگ پریده ماه قسمتی از لبه ی بام و دیوارِ خانه ها و سطحِ خاکفرشِ کوچه را روشن کرده بود
اما هر کنج و زاویه ای همچنان در تاریکی مرموزی مانده بود.
درِ همه ی خانه ها بسته بود و پنجره ی تعدادی از آنها که رو به کوچه باز میشد، یا در سیاهی کوری فرو رفته بود؛
و یا از بعضیشان نورِ زردِ ضعیفِ خواب آلوده ای به بیرون میتابید.
 
حبیب نهیب زد: صبر کن. چرا اینقدر تند میروی؟
اما او جواب نداد؛ پشتِ سرش را نگاه نکرد، و حتی به سرعتِ قدمهایش افزود.
این رفتار باعث شد تا حبیب بیشتر دچار شک و تردید بشود
چون مسعود همیشه گوش به فرمان بود و هرگز از دستورهایش سرپیچی نمیکرد.
از خودش پرسید: نکند راست راستی ...
اما هنوز یقین نداشت. غرورش هم اجازه نمیداد این سؤال را به زبان بیاورد. پس ناچار ساکت ماند.
 
همانطور که لحظه به لحظه قدمهای تندتر و بلندتری بر میداشت، به فکر فرو رفت.
صدای پاهایشان روی خاکفرشِ کوچه زود خفه میشد.
شتابان از مقابل خانه های کوتاه و بلندِ خاموش می گذشتند و همراهشان، سایه ی کمرنگ، باریک، دراز و شکسته ی قامتشان روی دیوارها کشیده میشد
و گاه برای لحظه ای در شکافِ دیواری، کنجِ درگاهی، و یا در خمِ پس کوچه ای گم میشد و بی درنگ پیدا میشد.
سایه روشن ها، همراهِ سکوت و خلوتی کوچه، فضای وهمناکی را به وجود آورده بود؛
بقدری که حبیب خیال میکرد در هر زاویه و در هر نقطه ی تاریک، موجودِ ناشناخته ی مرموزی پنهان شده
و نفس در سینه حبس کرده،
آماده است تا به اشاره ای موهوم یکباره از کمینگاه اش بیرون بپرد.


#اسماعیل_زرعی
#پهلوان_حبیب از کتاب #افسانه_های_عامیانه
دانلود کتاب از اینجا: [دانلود]

توضیحاتی در مورد داستان: ماجرا به سالیان دوری برمی گردد که مردم به موجوداتی اعتقاد داشتند به نام "مرد آزما"! این موجودات که به تصور مردم گروهی از جنیان بودند، نیمه های شب با ظاهر دیگری به در خانه افراد نیرومند رفته و با هر نیرنگ و ترفندی آنها را از خانه بیرون می کشاندند و به جای تاریک و خلوتی میبردند. قهرمان داستان ما، پهلوان حبیب، یکی از نامدارترین مردمان زمان خود بود. هم در تنومندی و زور بازو و هم در اخلاق و منش. او در حجره خود به همراه شاگردش مسعود، به نمد مالی مشغول است. مسعود که نوجوانی لاغر اندام است، مسئول نگهداری از مادر پیر و مریض خود شده و پهلوان حبیب که این موضوع را می داند، کاملا هوای شاگردش را دارد.

  • پی نوشت: در زمانهای دور، وقتی که نه تلویزیونی بود و نه گوشی تلفنی، مردم توی شبای چله و شب نشینی هاشون، برای هم داستان یا به اصطلاح، "متل" تعریف میکردن. اکثر این داستان ها ترسناک بودن. چرا که آدما رو میخکوب و محو صحبت های قصه گو میکرد. بخصوص اینکه اون موقع لامپ هم نبوده و در نور فانوس و شمع این داستان ها نقل میشد، بر ترسناکی اونها اضافه میکرد. البته اینها همه داستان هستن. این کتاب رو یکی از نویسنده های همشهری خودم، از بزرگان پرسیده و با زبان توصیفی خودش، به رشته تحریر درآورده. و الحق که در توصیف صحنه ها سنگ تمام گذاشته. این مجموعه به اسم افسانه های عامیانه به چاپ رسیده که شامل چندین داستان هست. البته بهترین داستان پهلوان حبیبه. توصیف صحنه ها به سادگی در ذهن صورت میگیره و خواننده فقط کافیه در سکوت این کتاب رو بخونه. 
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
روی این قفل نوشتند دعا می خواهد

روی این قفل نوشتند دعا می خواهد

روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد
 
رفتنت اول طوفان نفستنگی هاست
بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
 
کشتی نوح دلت قدر دلم جا دارد؟
در امان بودن من اذن تو را میخواهد
 
یوسف از من نگذر شهر مرا ترک نکن
شهر ما چند نفر کور و گدا می خواهد؟
 
رفته ام چون دل ایوب به راه دل دوست
تا ببینم که دلت باز چه ها می خواهد
 
از خداوند تو را خواسته ام با این حال
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد
 
#امیر_سهرابی

۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من
اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه
که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود
خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند
خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند
هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد
تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری
بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت
چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

#محمد_علی_بهمنی

۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان