مدتها بود که از غریب و آشنا، تعریف کتاب "ملت عشق" نوشته الیف شافاک را می شنیدم اما فرصت نمیشد سری به این کتاب بزنم تا ببینم آنچه می گویند درست است یا غلوّی است حیله گرانه. داستان اصلی کتاب حول شمس تبریزی و دیدارش با مولاناست. از این نظر حقیقتا مجذوب شدم که بخوانمش. اما اکنون می گویم که از خواندنش شرمسارم!

نویسنده سعی کرده در سایه عشق حقیقی که در اشعار مولانا پیداست، عشق نفسانی و هوس خودش را به مخاطب بقبولاند. میخواسته خواننده را با دلیل و توجیه و کمک گرفتن از مولانا و شمس و ادراکات و مفهوم عرفانی، به این سمت سوق دهد که قرار نیست خیانتی در کار باشد و هر چه هست، از عشق است! عشقی معصومانه!!! (دقیقا همین جمله در کتاب نوشته شده) شخصیت اولیه داستان زنی است به نام اللا روبینشتاین که بیست سال است با همسرش زندگی مشترک دارد و صاحب سه فرزند است. اللا به گفته نویسنده داستان، متوجه خیانت های مکرر همسرش به خودش می شود. اما چگونه؟ با بوی عطری روی لباس همسرش یا با دیر آمدن همسرش! این در حالی است که در تمام داستان سعی شده به خواننده بفهماند که قضاوت عجولانه و نابجا نباید داشت اما خود شخصیت اصلی اش خیانت را بدون نشان دادن هیچ سندی محرز میداند. حال چطور فهمید شوهرش خیانت کرده؟ الله اعلم! سپس نویسنده داستان را همزمان با شرح دادن داستان شمس و مولانا پیش می برد و قواعد چهلگانه عشق را که به هر چیزی شبیه است الا قاعده (!) مطرح میکند. هدف اصلی این است که بگوید حالا اللا هم به حکم عشق و قواعدش حق دارد خیانت کند و برود سراغ مرد دیگری! از این هوس به احساسات معصومانه یاد میکند و طوری نمایش می دهد که انگار این حق همه است که خیانت کنند! که اگر وسط زندگی مشترک دیدند دلشان با همسرشان خوش نیست، بروند با کس دیگری بنای عشق بگذارند آنهم وقتی که هنوز تکلیف این رابطه را مشخص نکرده اند! خب پس بین شوهر اللا و خود اللا دیگر چه فرقی هست؟ تازه من می گویم که اگر شوهر اللا بخاطر هوس های زودگذر به سراغ زنهای دیگر میرفته و صد البته عشقی به آنها نداشته، لااقل خانه و خانواده اش را ترک نکرده و همچنان محبتش را هرچند کمرنگ تر، نثار آنها میکند. اما اللا چه؟ بعد از مدت ها نامه نگاری عاشق مردی غریبه شده و سپس به محل اقامتش می رود و سپس به اتاقش و در دل آرزوی این را دارد که آن مرد او را در بر بگیرد و از هم کام دل بگیرند! سپس با او می رود و همسر و سه فرزندش را رها میکند! هیچ هوسی هم در کار نیست! فقط نمی دانم چرا از تمام متن داستان اینگونه بر می آید که اللا برای هم بستر شدن با آن مرد غریبه لحظه شماری می کند و آرزوی گم شده اوست!! به اسم عشق، به کام نفس! اگر آن مرد غریبه یک آدم صوفی مسلک و پرهیزکار و مسلمان است، نباید این را بداند که به یک زن متاهل نباید نزدیک شد؟ در حالی که از همان اوایل داستان می داند اللا همسر و سه فرزند دارد! این رابطه از همان ابتدا غلط و شیطانی است! این رابطه را چه به عشق؟ همسرش مقصر است اما این دلیل خوبی برای خیانت نیست.

از همان اوایل داستان که نویسنده سعی میکرد رابطه دختر بزرگ اللا با دوست پسرش را عشق بنامد، شک کرده بودم که عشق در ذهن نویسنده مفهومی بس پایین تر و پست تر از عشق واقعی را دارا باشد. آن هنگام که دخترش رابطه را با دوست-پسرش به هم می زند و دوست-پسرش هم دوست-دختری دیگر را انتخاب میکند (گفتن این متون بسیار خنده دار است!) فهمیدم که آن رابطه اصلا عشق نبوده! پس نویسنده از چه دفاع میکرد؟ جز از هوس؟! اگر عشق در کار بود، اینقدر زود تمام میشد و آن پسر کسی دیگر انتخاب میکرد؟ این است عشق؟ وقتی اللا همسر و سه فرزندش را آن هم بیخبر و بدون طلاق گرفتن رها کرد و با مردی غریبه رفت، آن هم به اسم (عشق)، دیگر مطمئن شدم عشق در نظر الیف شافاک همین لذت های پست و زودگذر دوزاری است که امروز هست و فردا نیست! عشق در نظر ایشان یعنی غلیانی هورمونی که در یک آن راه خوشایندی از آینده به شما نشان دهد و اینکه چقدر به اصول اخلاقی و انسانی نزدیک باشد اصلا مهم نیست. مهم این است که من چه میخواهم!

تمام قسمت هایی که مربوط به اللا بود را به اکراه خواندم چون وجدانم نمیطلبید شاهد خیانت باشم و بدتر از همه، توجیهات مسخره ای که فقط برای دلخوشی بعضی ها خوب است را بخوانم. در فکرم بود که شاید نویسنده بخواهد آخر داستان همه این سوء تفاهم ها را به کمک یکی از آن قواعد چهلگانه حل کند. یکی از آن قواعد حرف از آزادی در عشق می زند. بله عشق باعث آزادی است. اما آزادی از قید و بندهایی که انسان را به جمود و نیستی می کشانند. نه آزادی از قواعدی که عشق را شکل می دهند. اگر قرار باشد در آسمان پرواز کنیم، خب، باید اول قواعد پر زدن را بدانیم و موبه مو اجرا کنیم! اگر بگوییم پرواز کردن به قوائد پرواز نیازی ندارد، اصلا پروازی شکل نخواهد گرفت. اولین قانون عشق تعهد است. در زندگی اللا تعهد چه جایی دارد؟ (گناه کسی دیگر، گناه مرا توجیه نمی کند!). اگر میبیند همسرش را دیگر نمیخواهد یا در انتخابش اشتباه کرده، خب اول تکلیف این رابطه را مشخص کند! وقتی جایی که باید تعهد داشته باشد، ندارد و جایی که نباید داشته باشد، دارد، چه فایده از این تعهد؟! تعهد در برابر مردی غریبه! اما آخر داستان اللا رفته بود و خانواده اش را رها کرده بود. آن هم به نام عشق! آه که چه مظلومی عشق!

عاشق، نمی تواند نامرد باشد، خیانت کند، یا از زیر بار مسئولیتی که دارد شانه خالی کند. چه اصراری است که لذت ها و هوس های دل سرگردان خویش را عشق بنامند؟ جز اینکه میدانند هوس های رنگارنگ و بی مایه شان، از عشق اعتبار میگیرد و الا بدون عشق، بوی گندش همه هستی را میگیرد! فرض بگیریم همسر اللا خیانتکار و پست است. وظیفه اللا در برابر سه فرزندش چه می شود؟ آنها چه گناهی دارند که باید شاهد این باشند مادرشان سرسپرده مردی غریبه شده و آنها را رها کرده است؟ هر چند می دانم اینگونه روابط و اینگونه زندگی ها برای غربی ها خیلی وقت است عادی شده. اما تعجبم از این است که چرا خیلی از خود ماها که از بچگی با قواعد اسلامی بزرگ شده ایم و رابطه با زن متاهل را از بدترین پستی ها می دانیم، باز هم آن را می پسندیم؟ انسان عاشق می داند که بین عشق و هوس، به عرض یک مو فاصله هست! کمی بلغزد، تمام مفهوم و اعتبار و اللهیتی که برای عشق قائل است، یکباره چون دود به هوا می رود و جز تمثالی سیاه و سوخته، چیزی نمی ماند.


تمام دید مثبتی که به شمس و مولانا داشتم، با این پایان تلخ انتخاب اللا دود هوا شد. تازه میفهمم که شاید کل داستان شمس و مولانا را برای توجیه کارهای اللا مطرح کرده باشد! هر انسانی با رجوع به فطرت خود می تواند بفهمد خواست خدا چه هست و چه نیست. بعضی کارها در فطرت انسان سیاه و کدرند و انسان آنها را بر نمی تابد. یکیش همین خیانت! دیگری رابطه با زن متاهل! اصلا ربطی به دین و ایمان ندارد. کثیف است! بوی گندش مسیحی و مسلمان و کافر را مشمئز میکند. اگر کسی اینها را میپسندد نشانه این است که از فطرتش دور شده. وقتی دائم در معرض بوهای بد باشی، دیگر به آنها عادت میکنی و حسش نمیکنی. باید مدتی به خلا درونت رجوع کنی تا ببینی راه چیست و بیراهه کدام است. انسانها دائما در حال فریب خود هستند. حال آنکه حقیقت درونی خود را نمیتوانند فریب دهند. با دست نمیتوان جلوی نور خورشید را گرفت.