حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۱۷ مطلب با موضوع «ارسالی» ثبت شده است

هرگز نتوانم به لب آورد سوالم

ای هست‌ترین هستیِ رویایِ محالم
ای خاص‌ترین اشاره‌یِ مِثل و مثالم

ای نازترین دستِ نوازشگر دستم
جادویِ فریبنده‌یِ افسانه‌یِ حالم

کافی است تبسّمی ببینم به لبانت
تا کَر کنم از قهقه‌ام گوش دو عالم

لبخند زدی شکفته از گل گل شوقم
دیوانه‌یِ افسونِ رخِ غرقِ کمالم

مجذوبِ لبِ گَزیده‌دندانِ پر از حرف
لب می‌گَزم از هجومِ افکار و خیالم

دیری‌است که کُنجِ دلم اسرار نهفته
هرگز نتوانم به لب آورد سوالم

چندی‌است تو سردی، کِسِلَم، بی‌رمقم، سرد مزاجم
این عارضه سینه‌ام فشرده‌ تا بطنِ طحالم

تردید که کردی "بروی یا نروی" آخرِ خط بود
مکثی که نشانده به خیالاتِ زوالم


خالید علی پناه

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان

بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد

هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد

تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد

عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد

سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد

هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد

خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد


سیف فرغانی

۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان

و اخر کار به جائی نرسیدست منم

آنکه خود را نفسی شاد ندیدست منم
وانکه هرگز به مرادی نرسیدست منم

آنکه صد جور کشیدست زهر خار و خسی
وز سرکوی وفا پا نکشیدست منم

آنکه چون غنچه پژمرده در این باغ بسی
بر دلش باد نشاطی نوزیدست منم

عندلیبی که در این باغ ز بیداد گلی
نیست خاری که به پایش نخلیدست منم

آنکه در راه وصال تو دویدست بسی
واخرکار به جائی نرسیدست منم

بسته در خدمت او همچو"خراباتی" کمری
آن غلامی که کس او را نخریدست منم


محمدکریم نقده دوزان*خراباتی*

۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان

آنکه زین عشق ثمر هیچ ندیده است منم

آنکه مرغ دلش از سینه پریده است منم
آنکه می میرد و مهر تو ندیده است منم

آنکه سرخوش ز وصال دگران است توئی
وانکه زهر غم عشق تو چشیده است منم

آنکه پا بر سر کویم ننهاده است توئی
وانکه برکوی تو با سر بدویده است منم

آنکه یک لحظه نگاهم ننموده است توئی
آنکه تصویر تو بر دیده کشیده است منم

آنکه با خاطر آسوده غنوده است توئی
آنکه از دیده او خواب پریده است منم

آنکه هر لحظه جوان گشته و شاداب توئی
آنکه از جور تو هر لحظه خمیده است منم

همچو مرغ سحرم گفت*خراباتی* به فغان
آنکه زین عشق ثمر هیچ ندیده است منم


محمد کریم نقده دوزان *خراباتی*

۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تمام هستم از روی نیاز است

تمام هستم از روی نیاز است

قسم بر حزن و غم اندوه و ماتم
نخوردم آب خوش اندر حیاتم

نمی دانم چرا اینگونه خسته
بجانم افعی غم هاله بسته

ز دست چرخ گردون رنج بسیار
کشیدم بی کس و بی یار و غمخوار

هزاران تازیان از دست تقدیر
دو چندان خوردم از هر جرم و تقصیر

نپیمودم ره و راهم دراز است
تمام هستم از روی نیاز است

غریب و بی کس و تنهای تنها
به اشکم می نویسم مثنوی ها

ندیدم همچو خود ویرانه ای را
دل بشکسته و دیوانه ای را

کجایم می بری ای یار ای یار
که کردی اینچنینم زار و بیمار

تو می دانی که من مست و خرابم
که بیتو در تب و در پیچ و تابم

کنون افتاده ام از دست و از پای
سرا پا آتشم اینک به هر جای

مرا اول مجازاتم نمودند
سپس وادار بر جرمم نمودند

«خراباتی» دلی پر درد دارد
چرا یا رب چنین خود را ستودند؟ 

 

#محمد_کریم_نقده_دوزان
شعر ارسال شما

۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

من هیچ نمی دانم، من هیچ نمی خوانم
غیر از تو نمی خوانم، غیر از تو نمی دانم

بشناسدم أر گلبن، بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن، از چاک گریبانم

با یاد تو در صحرا، درد دل خود گفتم
از عشق تو ای جانم با سنگ و خس ای جانم

این سکته ی شعر من، عمدی ست که می دانم
آری سخن از عشق است، بیدل من نالانم

گر پرده فرو افتد، پندار نخواهد ماند
چون روز همه بینند در بندم و بریانم

در فن هنر هر چند، گمنام ده و شهرم
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

ای سرو گل اندامم، ای رایحه ی جانم
گفتم که به کوی تو دلباخته می مانم

هر دم به سرم دارم تا وصف تو را گویم
وصف تو چه سان ای جان؟ وین ذهن پریشانم!

وصف تو به سر پختن، هرگز نتوان گفتن!
وصف تو ز دل باید، هم سینه ی سوزانم

هر بیت غزل یکسو، افتاد «خراباتی»
بنگر دل شیدا را، اشک و لب خندانم

 

محمدکریم نقده دوزان "خراباتی" 
شعر ارسالی شما

۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

در کارگه هستی، سر گشته ی یک رازم
از بهر چه من زنده، آخر به چه مینازم

نامرد به کام دل، نادان همه در نعمت
بر لقمه جوئی خونین، دست و سر و جان بازم

خواندند به گوش ما، حکم ازلی این بود
من خام نمیگردم، بر حکم ازل تازم

در بازی چرخ دون، من باخته ی جورم
در تاس نباشد شش، هر گونه که اندازم

یا رب تو چنان خوارم، کردی که ز ناچاری
نزد همه نامردان، هر دم سپر اندازم

دادی تو مرا عشقی، کاتش زده بر جانم
سودا زده ی مهر، هر گلرخ طنازم

افسوس که از زشتی، وز فقر و تهی دستی
وصلی نبود ممکن، از دور نظر بازم

هم صحبتی عنقا، از سر بشد و اکنون
با روبهکان همدم، با شبپره دمسازم

از درد و غم و هجران، چونان شده ام نالان
کز سنگ بر آید خون، در گریه بر آوازم

هر شب دهی ام مژده، کز غم تو بیاسائی
چون روز پسین آید، دردی دگر آغازم

شب تا به سحرگاهان، دستی به دعا دارم
با سبحه و سجاده، عمریست که همرازم

حاشا که دعا گردد گردانگر این گردون
هیهات که دیگر ره، بر کار تو پردازم

جرمم چه بود یا رب، کاین گونه بیازاری
دردم به که گویم من، از دست تو چون سازم

ارث پدرت خوردم، نامت به بدی بردم؟
بر جای تو بنشستم، یا دست بر آن یازم

گو ترس از آن داری، کز هستی و سرمستی
لشکر به تو شورانم تخت تو بر اندازم

این ره که تو میپوئی، قهر و غضب افزاید
روی از تو بگردانم، لات و هبل افرازم

بس کن تو -خراباتی-، تا چند چنین نالی؟
فریاد رسی نبود، من با غم دل سازم! 



جواب:

 

بشنو‌ ای بنده ی من
بشنو ای بنده ی من
من خدایت هستم
حرف تو بشنیدم
سوز و آهت دیدم
بس کن ای بنده ی من
به خدا یا به خودم یا به حقیقت سوگند
شعر پر سوز و گدازت دل من ریش نمود
جگرم را بگداخت
آنقدر در غم تو آه کشیدم که هوا طوفان شد
دیده گانم تر شد
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت
سد اسکندر و کارون بشکست
و نه تنها این بود
عرش و کرسی همه در لرزه فرو افتادند
عرشیان نعره زنان شوریدند
شورشی در حرم امن الهی رخ داد
قدسیان مویه کنان ضجه زنان نالیدند
و چنین می گفتند:
یا رب این بنده به درگاه تو روی آورده
نا امید از همه ی کون و مکان
از همه دیو و ددان
از همه خوب و بدان
از همه خار و خسان
از همه کس همه چیز
با صد امید به درگاه تو روی آورده
گر چه از قهر و غضب می گوید
دل پاکی دارد
شطح و کفران وی از ناچاریست
دلش از جور جفا ریش شده
مرهم زخم دل ریشش باش
نظری بر وی کن
همچنان می گفتند
و دعا میکردند
و من آمین گویان
با خود عهدی بستم
از همین ساعت و روز
از همین لحظه و آن
هر چه گوئی بکنم
هر چه خواهی بدهم
زندگی بر کامت
گنج قارون که به یک دم همه در زیر زمین پنهان شد
و دو صد گنج دگر
همه از آن تو باد
باد و خورشید و مه ابر و فلک کون ملک
همه در فرمانت
شوکت کورش و هم قدرت دارای بزرگ
تخت کاووس کی و ملک سلیمان به کفت
همه ی تاج وران در قدمت
باز هم می خواهی
باز هم می خواهی
دانش و هوش ادب با تن سالم دادم
صورت و سیرت زیبا به تو اعطا کردم
عمر مال و قلمت را برکت بخشیدم
کشش و عزت و مهر تو جهانی کردم
تا همه ماه رخان طالب وصلت باشند
عاشق ناز نگاهت باشند
این همه عیش و طرب نوشت باد
باز هم حرفی هست
باز هم حرفی هست
نام تو جاویدان
یاد تو ای تو «خراباتی» نام
همه دم در دل ها
همه دم در دل ها




 #محمد_کریم_نقده_دوزان "خراباتی"
شعر ارسالی شما

۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان