حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۸۱۳ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص» ثبت شده است

شنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۷ ب.ظ حصار آسمان
هنر در فاصله هاست

هنر در فاصله هاست

خوبِ من، هنر در فاصله هاست...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.
تو، نباید آن کسی باشی که من می خواهم
و من نباید آنکسی باشم که تو می خواهی!
کسی که تو از من می خواهی بسازی
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت
من باید بهترین خودم باشم برای تو
و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من
خوب ِ من، هنرِ عشق در پیوند تفاوت هاست
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها...
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند
که، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت
اندازه می گیری!
حساب و کتاب می کنی!
مقایسه می کنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد
به آنجا که زیادتر دوستش داشته ای
که زیادتر گذشته ای
که زیادتر بخشیده ای
به قدر یک ذره
یک ثانیه حتی!
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هاست
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به زمستانی که رفت
بهاری که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز
آرام آرام
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی...


این نوشته را به گاندی نسبت میدهند! درست و غلطش با خودشان اما من فکر نمیکنم!



پی نوشت اول: بین دلهای ما گاهی فاصله می افتد که این فاصله را گاه دیگران و شرایط می سازند و گاه خودمان. با درک نکردن. با غرور، با ترس، با خودخواهی! اما من این بار دوست دارم این فاصله را با عشق قرار دهم. وقتی به تو نزدیکم، روحم در طلب تو آنقدر شور و هیجان به خود میگیرد که می ترسم از حرارتش، بسوزی و شیرینی اش دلت را بزند. وقتی هم از تو دورم، دلتنگی امانم را میبرد. مجبورم گاهی اوقات تحمل کنم اما نمی توانم زیاد از تو دور بمانم. چون می ترسم مبادا این دوری، تو را مغموم و دلشکسته کند! همیشه باید تعادلی میان این بودن و نبودن، باشد. به قول نزار قبانی: "بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم. مبادا خسته شوی و بیم آن دارم که سکوت کنم، مبادا گمان کنی دیگر برای قلبم مهم نیستی"


من تو را آنقدر دوست دارم، که باور نمیکنی! می ترسم گمان کنی نمایش است. می ترسم با خود بیندیشی مرا فتح کرده ای و دیگر به من رغبتی نداشته باشی. آخر آدم قله هایی که فتح میکند را دیگر بار نمیخواهد فتح کند. باید دست به عصا حرکت کنم. باید تو را بفهمم، درک کنم. نه تندِ تند. بلکه آرام آرام. مانند حل شدن قند در چای. نمیفهمی کی حل شد! اما شیرینی اش را حس میکنی. من همین یک دل را بیشتر ندارم. اگر بی محابا عمل کنم، اگر دلت را بزنم، هم دلت را باخته ام، هم دلم را... بی تابی گنجشک در قفس را ببین و بدان دل من نیز در دوری تو آنگونه خود را به در و دیوار قفسی که خودم ساخته ام می کوبد. چون می خواهم وقتی رهایش کردم، مقصدی جز تو نداشته باشد و در کنج آغوش تو جای بگیرد.

 

۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۱۲ ب.ظ حصار آسمان
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی

بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی

که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمی‌نشانی

بگذار کاهلی را چو ستاره شب‌روی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی

دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی

سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی

نه دو قطره آب بودی که سفینه‌ای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی

چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی

چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی

تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی

تو اگر روی و گر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی

چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی

تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی

به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی

خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی

دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی


#مولانا
دیوان شمس


در فضای مجازی بیت زیر رو به نام مولانا انتشار میدن در حالی که در هیچ کجای اشعارش یافت نشد!

اَرِنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تَرَی" چه "لن ترانی"

۰۲ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۱۲ ۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
حصار آسمان
يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۰۹ ب.ظ حصار آسمان
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم

بی تو بی کار و کسم، وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی، من مفلوک دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ساطورم

#علیرضا_آذر #امیرعباس_گلاب #بمب_جنون
قطعه ای از شعر #تومور2

ادامه مطلب...
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۰۹ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تمام هستم از روی نیاز است

تمام هستم از روی نیاز است

قسم بر حزن و غم اندوه و ماتم
نخوردم آب خوش اندر حیاتم

نمی دانم چرا اینگونه خسته
بجانم افعی غم هاله بسته

ز دست چرخ گردون رنج بسیار
کشیدم بی کس و بی یار و غمخوار

هزاران تازیان از دست تقدیر
دو چندان خوردم از هر جرم و تقصیر

نپیمودم ره و راهم دراز است
تمام هستم از روی نیاز است

غریب و بی کس و تنهای تنها
به اشکم می نویسم مثنوی ها

ندیدم همچو خود ویرانه ای را
دل بشکسته و دیوانه ای را

کجایم می بری ای یار ای یار
که کردی اینچنینم زار و بیمار

تو می دانی که من مست و خرابم
که بیتو در تب و در پیچ و تابم

کنون افتاده ام از دست و از پای
سرا پا آتشم اینک به هر جای

مرا اول مجازاتم نمودند
سپس وادار بر جرمم نمودند

«خراباتی» دلی پر درد دارد
چرا یا رب چنین خود را ستودند؟ 

 

#محمد_کریم_نقده_دوزان
شعر ارسال شما

۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است

روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است

مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلطیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است

پرده‌ی شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
خار چندین جامه‌ی رنگین ز گل پوشیده است

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


#صائب_تبریزی

۲۴ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

من هیچ نمی دانم، من هیچ نمی خوانم
غیر از تو نمی خوانم، غیر از تو نمی دانم

بشناسدم أر گلبن، بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن، از چاک گریبانم

با یاد تو در صحرا، درد دل خود گفتم
از عشق تو ای جانم با سنگ و خس ای جانم

این سکته ی شعر من، عمدی ست که می دانم
آری سخن از عشق است، بیدل من نالانم

گر پرده فرو افتد، پندار نخواهد ماند
چون روز همه بینند در بندم و بریانم

در فن هنر هر چند، گمنام ده و شهرم
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

ای سرو گل اندامم، ای رایحه ی جانم
گفتم که به کوی تو دلباخته می مانم

هر دم به سرم دارم تا وصف تو را گویم
وصف تو چه سان ای جان؟ وین ذهن پریشانم!

وصف تو به سر پختن، هرگز نتوان گفتن!
وصف تو ز دل باید، هم سینه ی سوزانم

هر بیت غزل یکسو، افتاد «خراباتی»
بنگر دل شیدا را، اشک و لب خندانم

 

محمدکریم نقده دوزان "خراباتی" 
شعر ارسالی شما

۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

در کارگه هستی، سر گشته ی یک رازم
از بهر چه من زنده، آخر به چه مینازم

نامرد به کام دل، نادان همه در نعمت
بر لقمه جوئی خونین، دست و سر و جان بازم

خواندند به گوش ما، حکم ازلی این بود
من خام نمیگردم، بر حکم ازل تازم

در بازی چرخ دون، من باخته ی جورم
در تاس نباشد شش، هر گونه که اندازم

یا رب تو چنان خوارم، کردی که ز ناچاری
نزد همه نامردان، هر دم سپر اندازم

دادی تو مرا عشقی، کاتش زده بر جانم
سودا زده ی مهر، هر گلرخ طنازم

افسوس که از زشتی، وز فقر و تهی دستی
وصلی نبود ممکن، از دور نظر بازم

هم صحبتی عنقا، از سر بشد و اکنون
با روبهکان همدم، با شبپره دمسازم

از درد و غم و هجران، چونان شده ام نالان
کز سنگ بر آید خون، در گریه بر آوازم

هر شب دهی ام مژده، کز غم تو بیاسائی
چون روز پسین آید، دردی دگر آغازم

شب تا به سحرگاهان، دستی به دعا دارم
با سبحه و سجاده، عمریست که همرازم

حاشا که دعا گردد گردانگر این گردون
هیهات که دیگر ره، بر کار تو پردازم

جرمم چه بود یا رب، کاین گونه بیازاری
دردم به که گویم من، از دست تو چون سازم

ارث پدرت خوردم، نامت به بدی بردم؟
بر جای تو بنشستم، یا دست بر آن یازم

گو ترس از آن داری، کز هستی و سرمستی
لشکر به تو شورانم تخت تو بر اندازم

این ره که تو میپوئی، قهر و غضب افزاید
روی از تو بگردانم، لات و هبل افرازم

بس کن تو -خراباتی-، تا چند چنین نالی؟
فریاد رسی نبود، من با غم دل سازم! 



جواب:

 

بشنو‌ ای بنده ی من
بشنو ای بنده ی من
من خدایت هستم
حرف تو بشنیدم
سوز و آهت دیدم
بس کن ای بنده ی من
به خدا یا به خودم یا به حقیقت سوگند
شعر پر سوز و گدازت دل من ریش نمود
جگرم را بگداخت
آنقدر در غم تو آه کشیدم که هوا طوفان شد
دیده گانم تر شد
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت
سد اسکندر و کارون بشکست
و نه تنها این بود
عرش و کرسی همه در لرزه فرو افتادند
عرشیان نعره زنان شوریدند
شورشی در حرم امن الهی رخ داد
قدسیان مویه کنان ضجه زنان نالیدند
و چنین می گفتند:
یا رب این بنده به درگاه تو روی آورده
نا امید از همه ی کون و مکان
از همه دیو و ددان
از همه خوب و بدان
از همه خار و خسان
از همه کس همه چیز
با صد امید به درگاه تو روی آورده
گر چه از قهر و غضب می گوید
دل پاکی دارد
شطح و کفران وی از ناچاریست
دلش از جور جفا ریش شده
مرهم زخم دل ریشش باش
نظری بر وی کن
همچنان می گفتند
و دعا میکردند
و من آمین گویان
با خود عهدی بستم
از همین ساعت و روز
از همین لحظه و آن
هر چه گوئی بکنم
هر چه خواهی بدهم
زندگی بر کامت
گنج قارون که به یک دم همه در زیر زمین پنهان شد
و دو صد گنج دگر
همه از آن تو باد
باد و خورشید و مه ابر و فلک کون ملک
همه در فرمانت
شوکت کورش و هم قدرت دارای بزرگ
تخت کاووس کی و ملک سلیمان به کفت
همه ی تاج وران در قدمت
باز هم می خواهی
باز هم می خواهی
دانش و هوش ادب با تن سالم دادم
صورت و سیرت زیبا به تو اعطا کردم
عمر مال و قلمت را برکت بخشیدم
کشش و عزت و مهر تو جهانی کردم
تا همه ماه رخان طالب وصلت باشند
عاشق ناز نگاهت باشند
این همه عیش و طرب نوشت باد
باز هم حرفی هست
باز هم حرفی هست
نام تو جاویدان
یاد تو ای تو «خراباتی» نام
همه دم در دل ها
همه دم در دل ها




 #محمد_کریم_نقده_دوزان "خراباتی"
شعر ارسالی شما

۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان