حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

به حصار آسمان خوش آمدید

به حصار آسمان خوش آمدید

[ ]

۱۶۷ نظر
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ حصار آسمان
هر نامه ای ز نام دارد نشانه ها

هر نامه ای ز نام دارد نشانه ها

گرچه حرف بسیار است اما حرف دل یکی ست. آنگاه که نور از میان دستهای تو بر من بارید، فهمیدم زندگی آنچه که فکر میکردم نبود! در میان کتاب ها و فیلم ها، در میان درختان و ستارگان، در میان هیاهو ها و سکوت ها، در میان شن ها و ریگ ها، در میان جهان های دوری که هرگز ندیده ام، نبود! زندگی، بخشیدن نگاه به نگاه تو بود. بخشیدن دست هایم به دست های تو بود. زندگی آن هنگامه بغض و اندوهی بود که در گرمای آغوش تو آب می شد و خیسی اش طراوت می بخشید به دل های پر از حسرت مان!
خوشید که بتابد، گوش های ما زمزمه های آبشارها را خواهد شنید و دستهای ما گرمای نان تازه از تنور درآمده را حس خواهد کرد. چشمهای ما به نور هستی بخش عشق روشن خواهد شد و شب های ظلمانی فراق به صبح سپید چشمهای تو افطار خواهند کرد.
آری دوباره عشق غوغا خواهد کرد و ای کاش همه می دانستند که عشق شفای تمام دردهای هستی ست...

هر کس زبان حالِ دل خود را ترانه گفت
گل با شکوفه، خوشه گندم به دانه ها

۲۵ مهر ۰۳ ، ۰۰:۱۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۲ ب.ظ حصار آسمان
نیازمندیم به بودنت...

نیازمندیم به بودنت...

درونم پر است از حرف و نمی دانم چه بنویسم! شده ام مانند بمب ساعتی ای که کسی نمی داند چه موقع به زمان صفر می رسد! از حرف زدن خسته ام، از سکوت بیزارم. می دانم باید حرفی بزنم اما نمی دانم چه بگویم! دست و دلم به زندگی نمی رود. نوشتن همین چند جمله ساده هم برایم ناشدنی به نظر می رسید. پناهگاهی نمی یابم تا دمی در سایه اش آرامش یابم، گوشی نمی یابم تا جملاتی از حرف های دلم را بدون آنکه ناراحتش کنم، بشنود. گاهی دوست دارم فریاد بزنم، هوار بکشم، چنگ بیندازم صورتم را شخم بزنم! در چندین جبهه خسته ام! در جبهه خودم، دلم، عقلم، توان بدنی ام... یارم!

دلم ترسیده، یک ماندنِ عمیق می خواهد و قابل اطمینان. طوری نباشد که سر بگردانی و ببینی نیست، جا زده یا خسته شده یا تو را چنان سبک و سنگین کند که شک کنی اصلا از اول دوستت داشته یا نه! من برای جا ماندن از هر کسی زیادی خسته ام. سالها خوانندگان همین نوشته ها شاهد بودند چقدر شکستم و خرد شدم و امید را در ناامیدی ها کوبیدم تا اینکه بالاخره توانستم بایستم. من برای دوست داشتن تو تمام اعتماد و امید و اشتیاقم را ذره ذره از تمام کودکی ام تا به آخرین دقایق زندگی ام جمع کردم و در دامان ریختم تا بتوانم بفهمم زندگی یعنی چه! بتوانم سرپا بایستم و دوباره معنای خوشحالی را دریابم. اما اکنون دلم ترسیده از دستان لرزانت که زندگی ام چنان آبی زلال در آن می درخشد و هر آن ممکن است بر زمین بریزی اش و در پیچ و خم زمان گم شوی، چنان که هرگز نبوده ای...! من تمام خود را در دستانت ریختم. امیدوارم متوجه باشی چقدر برایم مهم است!

فقط کافیست مرا به این نتیجه برسانی که نمی توانم به بودنت مطمئن باشم، آنقدر ذره ذره در هم می شکنم که ذره هایم با باد به هر سو پراکنده شوند طوری که هزار پیامبر هم نتوانند مرا دوباره بازیابند! چینی شکسته را یکبار بند می زنند. بار دوم دیگر نمی توانند، طوری خرد می شود که دیگر قابل جمع کردن و پیوند زدن نیست. من برای سرپا شدن این انسان هزاران شب و روز مردم و زنده شدم! امیدوارم بدانی چه وظیفه و مسئولیتی به عهده توست!

از نصیحت خسته ام... ای کاش کسی بود که همه اینها را می دانست؛ که نیازی نبود بگویم چقددددر خسته ام و حواسش به دلم باشد... 

۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۷ ب.ظ حصار آسمان
هنر در فاصله هاست

هنر در فاصله هاست

خوبِ من، هنر در فاصله هاست...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.
تو، نباید آن کسی باشی که من می خواهم
و من نباید آنکسی باشم که تو می خواهی!
کسی که تو از من می خواهی بسازی
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت
من باید بهترین خودم باشم برای تو
و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من
خوب ِ من، هنرِ عشق در پیوند تفاوت هاست
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها...
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند
که، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت
اندازه می گیری!
حساب و کتاب می کنی!
مقایسه می کنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد
به آنجا که زیادتر دوستش داشته ای
که زیادتر گذشته ای
که زیادتر بخشیده ای
به قدر یک ذره
یک ثانیه حتی!
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هاست
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به زمستانی که رفت
بهاری که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز
آرام آرام
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی...


این نوشته را به گاندی نسبت میدهند! درست و غلطش با خودشان اما من فکر نمیکنم!



پی نوشت اول: بین دلهای ما گاهی فاصله می افتد که این فاصله را گاه دیگران و شرایط می سازند و گاه خودمان. با درک نکردن. با غرور، با ترس، با خودخواهی! اما من این بار دوست دارم این فاصله را با عشق قرار دهم. وقتی به تو نزدیکم، روحم در طلب تو آنقدر شور و هیجان به خود میگیرد که می ترسم از حرارتش، بسوزی و شیرینی اش دلت را بزند. وقتی هم از تو دورم، دلتنگی امانم را میبرد. مجبورم گاهی اوقات تحمل کنم اما نمی توانم زیاد از تو دور بمانم. چون می ترسم مبادا این دوری، تو را مغموم و دلشکسته کند! همیشه باید تعادلی میان این بودن و نبودن، باشد. به قول نزار قبانی: "بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم. مبادا خسته شوی و بیم آن دارم که سکوت کنم، مبادا گمان کنی دیگر برای قلبم مهم نیستی"


من تو را آنقدر دوست دارم، که باور نمیکنی! می ترسم گمان کنی نمایش است. می ترسم با خود بیندیشی مرا فتح کرده ای و دیگر به من رغبتی نداشته باشی. آخر آدم قله هایی که فتح میکند را دیگر بار نمیخواهد فتح کند. باید دست به عصا حرکت کنم. باید تو را بفهمم، درک کنم. نه تندِ تند. بلکه آرام آرام. مانند حل شدن قند در چای. نمیفهمی کی حل شد! اما شیرینی اش را حس میکنی. من همین یک دل را بیشتر ندارم. اگر بی محابا عمل کنم، اگر دلت را بزنم، هم دلت را باخته ام، هم دلم را... بی تابی گنجشک در قفس را ببین و بدان دل من نیز در دوری تو آنگونه خود را به در و دیوار قفسی که خودم ساخته ام می کوبد. چون می خواهم وقتی رهایش کردم، مقصدی جز تو نداشته باشد و در کنج آغوش تو جای بگیرد.

 

۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۷ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۱۰ ب.ظ حصار آسمان
و سخن تنها دریچه قلب توست به روی من!

و سخن تنها دریچه قلب توست به روی من!

گاهی چشمه احساست میخشکد
و تو نمیدانی تا کجاها نابودی ریشه دوانده
گاهی غرق می شوی در دنیای تردیدها و سوالها و نشدن ها
احساس میکنی راه چاره ای نیست. فریادرسی نیست
اما یکدفعه نوری بیرون می زند
چشمه ای می جوشد
که سالهاست خشکیده

نسیم که شروع به وزیدن کند
در بیشه زار رازها
خوشه های گندم را خواهی دید
که سر تا به سر دشت
صدای خش خش خود را می افشانند
و گندمکاران را خواهی دید
که داس را بر شانه های خود گذاشته اند
پروانه ها خوشه ها را یکی پس از دیگری می بوسند
خورشید با وقار و تحسین خوشه های طلایی را می نگرد
و آسیابان پیر
که آسیاب کهنه اش را دوباره برپا میکند
و کودکان را که شبها خواب نان گرم و تازه را می بینند
و پرندگان که منتظر سخاوت دستان کشاورزانند
همه اینها را یک دانه گندم آغاز کرد
دانه ای که سرمای زمین و زمان را دید
و در دل خاک ها خوابید و نور بر سر و رویش نپاشید
دانه ای که هیچکس نمی دانست
تا این حد می تواند برکت داشته باشد
و گرما و شعر بیافریند
و اینهمه چشم را به خود خیره کند

خودخوری میکنی
خودت را از همه دور میکنی
احساس میکنی فراموش شده ای
درست در نقطه ای که فکرش را نمی کنی
یک در باز می شود که در خود هفتاد در دارد
نقطه روشنی که دیگر روشن نبود
و میپدانشتی که به فراموشی سپرده شده
و از نظرها دور و از افکار پنهانش میداشتی
یکدفعه گل می دهد
و نور از همه جای زندگیت بیرون می زند

اما امان!
امان از تردید های خفته در پستوی نمناک دهلیزها
امان از موج های سهمگینِ بر هم زننده خواب ها
امان از واژگونی لحظه های دلهره آور در بطن خاطرات
که همه چیز را می بلعد
و همه دشت را به سکوتی خوفناک فرا میخواند
آری اینگونه نور را به تاریکی فرامیخواند
و از دل روشنایی ها موج های تاریک را می نوشد
و عشق را یارای مقابله نیست...
آی عشق... آی عشق...
چه غریب و غمناکی ای عشق

سخن بگو
با من از دردها سخن بگو
با من از راز مگو سخن بگو
اگر چشمه ها می خشکند و اگر ابرها گریه ای ندارند
اگر جویبارها از حرکت می ایستند و اگر کوه ها می لرزند
اگر آنچه که در دل داری را در سفره دستانم بنشانی
عهد می بندم به جای چشمه ها بجوشم
به جای ابرها بگریم
به جای جویبارها جاری شوم
به جای کوه ها سر به فلک رسانم
و آوازه ی دوستت دارم را آنقدر به پژواک دشت ها رسانم
که دردهایت خجل شوند
و دست هایت گرم و تنور دلت روشن شود
و نور به عمق عشق برسد
و جهان در تلالو این گوهر نایاب دوباره آغاز شود

و سخن
تنها دریچه قلب توست به روی من



#حصار_آسمان
29 مهرماه 1402



پی نوشت اول: زندگی سرد بود اما عشق
                      می توانست کارگر باشد
                      می توان قطب را جهنم کرد
                      پای دل در میان اگر باشد!

پی نوشت دوم: بخش جدیدی به وبلاگ اضافه شده که از منوی بالا در دسترس خواهد بود. بخش گالری تصاویر که در برگیرنده تمام تصاویر طراحی شده توسط بنده طی این سالها بوده.

۲۹ مهر ۰۲ ، ۲۱:۱۰ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۹ ب.ظ حصار آسمان
میدونستی خیلی باشرفی؟

میدونستی خیلی باشرفی؟

فلسطین این روزا سنگ محک خوبی شده برای شناخت بی شرف از با شرف! کسانی که تا دیروز سنگ مظلوم رو به سینه میزدن، گویا براشون فرقی هست بین انسان با انسان! مردم اوکراین انسانن ولی مردم فلسطین نه! مردم اوکراین حق دفاع و پس گرفتن حق خودشونو دارن که تمام دنیا و علی الخصوص ایران باید بهشون کمک کنه ولی برای مردم فلسطین همچنین حقی وجود نداره! و اون موقع تازه ازشون میشنوی که نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران! البته اینم فقط حرف گزافی بیش نیست چون همینها در بزنگاه های حساس نشون دادن که حاضر نیستن حتی یه دلار بخاطر کشورشون ضرر بدن! اون موقعست که ازشون میشنوی 85 میلیون ایرانی میخوان اصلا نباشن اگه خم به ابروی پسرم بیاد! 

اولاش که همشون به نوار غزه میگفتن نوار بهداشتی و ریشخند میکردن و توی دلشون قند آب میشد و درود بر اسراییل میگفتن! اما وقتی دیدن که همه دنیا از بی دین و آتئیست بگیر تا آمریکایی و مکزیکی و چینی و ژاپنی و کلمبیایی و ... با هر دینی و آیینی شدن حمایتگر فلسطین، بعضیاشون چنتایی استوری گذاشتن و توش گفتن نه به جنگ! یعنی حتی در این موقعیت هم حاضر نشدن از اربابانشون، یعنی آمریکا و اسراییل حرفی به میان بیارن! اینکه آمریکا جلوی چشم مردم دنیا محموله های متعدد تسلیحات جنگی رو اونجا خالی میکنه و میگه حامی حقوق اسرائیله! اینم مصداق کامل بی شرفی دیگه ای بود که ازشون شاهد بودیم. چقدر باید پست و رذل باشید که خیلی راحت چشمتون رو روی 75 سال تجاوز، غصب، کشتار و وحشی گری رژیم صهیونیستی ببندید و حالا در کنار اونها بایستید؟ از کی تا حالا دشمنی تون با جمهوری اسلامی سبب شده اینقدر پست و بی شرف بشید؟ والا مبارزان قدیم شرف داشتن. نارو نمیزدن. هیچوقت ضعیف کشی نمیکردن. هیچوقت حق گویی رو ترک نمیکردن. هیچ وقت طرف ظالم رو نمیگرفتن حتی اگر اون ظالم در ظاهر پشتیبانشون هم بود، رد میکردن! اونم اسرائیلی که هر ساله به مناسبت کشتار هزاران هزار ایرانی جشنی میگیرن به اسم پوریم و پایکوبی میکنن. این نسل نجس که از ایرانی جماعت متنفرن.

با جنایات اخیرشون به نظرم به نفعتونه هر چه سریعتر از ریشخند کردن بی گناهان و حمایت از ظالمان دست بردارید وگرنه چنان دچار قهر خدا بشید که تا عمر دارید نتونید قد راست کنید. با این جنایات اونها مرگ و نابودی خودشون رو جلو انداختن و هر کسی دمشو به دم اونها گره بزنه، محکوم به نابودیه.

حالا اما با این جریانات متوجه شدم که ما ایرانیه اسرائیلی داریم! مسلمان اسرائیلی داریم! بی دین اسرائیلی داریم! استاد دانشگاه اسرائیلی داریم! همه و همه از لج حکومت طرف ظالم رو گرفتن. کی چی؟ فلسطین این روزا سنک محک خوبی شده برای شناخت هدف اصلی کسانی که طی یکسال گذشته برای هر کشته ای ( چه اونایی که خودشون کشتن، چه اونایی که خودکشی کردن، چه اونایی که تصادف کردن، چه اونایی که اول گفتن کشته شدن بعد کاشف به عمل اومد که زنده هستن) یقه جر میدادن و میخواستن انتقامشونو از اون مامور بدبخت و سرباز وظیفه و اون راننده آمبولانس بیچاره و اون راننده اتوبوس از همه جا بیخبر و اون کاسب و مغازه داری که هشتش گرو نهشه بگیرن! همه این با شرف بازی ها رو از حسین رونقی که پاهای قطع شده اش توی زندان دراومد و یا نرگس محمدی که به علت زجرهایی که در زندان کشیده، لااقل سی کیلو چاق شده یاد گرفتن. خیلی رو میخواد که برای آرمیتا گراوند یقه جر بدی و برای مردم اوکراین خودتو بکشی ولی برای مردم غزه و فلسطین یا خفه خون بگیری، یا ریشخندشون کنی. این نشون میده همه اون ادعاها دروغه! خیلی رو میخواد بدون هیچ سند و مدرکی ارمیتا گراوند رو بندازی گردن حکومت ولی هزاران هزار نشونه واضح از جنایت رژیم صهیونیستی رو ببینی و انکار کنی! کورهایی که هر موقع منافعشون بچربه، میبینن و کرهایی که هر وقت دلشون بخواد میشنون! هم من میدونم و هم تو میدونی هر وقت یه حادثه ای مثل آرمیتا گراوند رخ میده، اینا توی پوست خودشون نمیگنجن و آرزو میکنن اون شخص بمیره تا اینا بتونن حداکثر استفاده رو بکنن. اگر کس و کار اون شخص بیان از حاشیه سازی ها دوری کنن، عین کفتار میفتن به جونشون و هزاران فحش و ناسزا بارشون میکنن و اونا اجیر شده حکومت میدونن ولی ما حق نداریم به اونها بگیم منافق و اجیر بی جیره مواجب دشمن!

خودشون میدونن دروغه، خودشون میدونن این مسیر اشتباهه، خودشون میدونن دارن نامردی و بی شرفی رو به نمایش میزارن اما ول کن نیستن. توی ماجرای سوریه، اگه ایران دفاع کنه، میشیم مدافعان اسد! توی ماجرای افغانستان، اگه کاری نکنیم، میشیم زیر دست طالبان! توی ماجرای اکراین باید وارد بشیم چون چشم آبی ها جونشون ارزشمنده. ولی توی ماجرای غزه، میشه نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران! 
همش میخوان ایران رو در جنگ هایی که یه تله بیش نیست بکشونن. هر چی گفتیم آقا اگر احمد مسعود نیاز به کمک داره، خب بیاید برید کمکشون. مثل مدافعان حرم که رفتن، شما هم بیاید برید افغانستان بجنگید! گفتن خب پاسپورت نداریم! الان هم میگن همه بسیجی ها و آخوندها و ارزشی ها رو بفرستید غزه! اونم با ایموجی تمسخر و لبخند! خب عزیزم تو که مدافعان حرم رو دیدی، نباید از این حرفا بزنی! اینایی که اسم بردی، یه روزی مدافعان حرم میشدن! داوطلبانه! نشون دادن از بذل جان نمیترسن! اگه بهشون پول میدن، خب تو هم برو! تو که اینقدر شجاعی که توی ایران هنوز دستگیر نشده، شلوارتو خراب میکردی، لنگ یه پاسپورت بودی برای کمک به احمد مسعود! ما خیلی قبولت داریم، بیا برو اصلا توی اکراین بجنگ! 

در ادامه شما رو به دیدن این ویدئوها دعوت میکنم!

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۵ ب.ظ حصار آسمان
و روزی غرق خواهی شد در این راه پر از تسلیم!

و روزی غرق خواهی شد در این راه پر از تسلیم!

آدما معمولا فکر میکنن که نقاط عطف زندگیشون اونجاهاییه که تصمیم های سرنوشت ساز میگیرن. فکر میکنن اونجاهایی که بین یه دو راهی مهم قرار میگیرن، تصمیمی که گرفته میشه، خیلی مهمه و بود و نبود زندگیشون به اون تصمیم بستگی داره و خیلی دقت میکنن تا درست انتخاب کنن. اما غافل از اینکه اینجوری نیست!

تصمیم های سرنوشت ساز رو همون موقعی میگیریم، که اصلا برامون مهم نیست. همون موقعی که دو راهی رو حس نمیکنیم یا نمیبینیم. همون لحظاتی که به سادگی از کنارشون عبور میکنیم. بعد خودمون رو گول می زنیم و فکر میکنیم اینجا جای تصمیم گرفتن نیست. چون تصمیم رو نمیبینیم!

همون موقعی که باید گوشی رو بزاری کنار و روی پروژه ات تمرکز کنی. همون موقعی که باید شیرینی دومت رو نخوری و به فکر قند خون و اضافه وزنت باشی. همون موقعی که باشگاه رو میپیچونی و میری قهوه خونه. همون لحظاتی که باید درس بخونی اما میگیری میخوابی. تمام این تصمیمات کوچیک و بی اهمیت، ذره ذره کنار هم جمع میشن و در تو عادت و شخصیت و رفتاری رو به وجود میارن که بعد ها دقیقا سر دو راهی هایی که فکر میکنی مهمن و ارزشمند، باعث میشن تو تصمیمی بگیری که درست نیست یا چاره ای جز اون نداری! 

پسری که عادت کرده به چشم چرانی، کم کم تنوع طلب میشه و بجای انتخاب فرد درست و مناسب خودش، دنبال اندام مناسب میگرده، و بعد دقیقا همونجایی که باید همسرش رو انتخاب کنه، کسی رو انتخاب میکنه که بتونه راضیش کنه. فقط بخاطر چی؟ شاید چون اندام و ظاهرش مناسبه! چون دیگه ظاهر معمولی یه دختر راضیش نمیکنه و اخلاق و شخصیت اون دختر در درجه اهمیت کمتری براش قرار گرفته. انتخاب میکنه و فردا به مشکل میخوره و میبینه با یه آدم خیانتکار و هوسباز همخونه شده. کجا تصمیم گرفت که با همچین آدمی زندگی کنه؟ موقع ازدواج؟ یا موقعی که چشم میدوخت به اینور و اونور و حریص و حریص تر شد؟!

دقیقا مثل همون قورباغه ای که وقتی میخوان زنده زنده بپزنش، میزارنش توی آبی که در حال گرم شدنه. چون آب کم کم گرم میشه، هیچ تلاشی برای بیرون پریدن از آب نمیکنه. چون اون ذره ذره افزایش دما رو حس نمیکنه. و بعد زمانی به خودش میاد که دیگه اندام های مختلف بدنش در اثر دمای آب بی حس و و نیم پز شده. دیگه چاره ای جز مرگ نداره! 


پی نوشت اول: خداوند می توانست تدریج را نیافریند اما آفرید! تدریج جلوه مکر خداست و خداوند بهترین و سریعترین مکار است. سریع ترین است یعنی مکر هر مکار دیگری در نقشه مکر الهی جای میگیرد و به ضد خودش تبدیل می شود!
ارتداد / وحید یامین پور

پی نوشت دوم: خداوند در قرآن بارها و بارها فرموده که از گام های شیطان تبعیت نکنید. از "گام" های شیطان! یعنی شیطان یکدفعه نمی آید وسوسه به قتل کند یا وسوسه به زنا! گام به گام پیش می آید و تو وقتی به خودت می آیی که میبینی آن کار را انجام داده ای و اصلا عین خیالت هم نبوده!

۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ حصار آسمان
به این سادگی ها نیست!

به این سادگی ها نیست!

گاهی لازمه یه عمر بگذره تا قلق زندگی کردن دستت بیاد، بعد بیای از اول شروع کنی و زندگی رو با علم به دست اومده ات زندگی کنی! اما این یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که ما فقط یه بار زنده ایم!
چقدر از حرفا رو نگفتیم، چون احساس میکردیم گفتنش سخته، ناممکنه، پر از احتمالات مختلفه! چه کارهایی که باید انجام میدادیم اما ندادیم چون احساس میکردیم شکست میخوریم، نمی رسیم، نمی تونیم!
من دارم کم کم از ترسام عبور میکنم. حرفایی رو زدم که می ترسیدم از گفتنشون. میترسیدم قضاوت بشم، شکست بخورم، بهم بخندن، دستم بندازن، یا شاید عیبه، زشته! اما.... بعد از گفتنشون، انگار یه کوه رو از روی دوشم برداشتن! راحت شدم. انگار یه بغض گلوگیری رو بعد از سالها قورت داده باشم و تماااااام...
چی شد؟ دارم زدن، تیربارانم کردن، کشتنم؟ نه... هیچکدوم از چیزایی که فکر میکردم اتفاق بیفته، اتفاق نیفتاد! برعکس دریچه های جدیدی از زندگی به روم باز شد. احساس کردم بزرگ تر شدم، قوی تر شدم... بعدش با خودم گفتم: فقط همین؟! یعنی این همه اون چیزی بود که ازش میترسیدم؟!
باور نمیکنی، زندگی ساده تر از اون چیزیه که فکر میکنی. اینقدر برای خودت با احتمالات نیومده، سختش نکن!

ادامه مطلب...
۲۲ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان