حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۷ مطلب با موضوع «قطعه داستان» ثبت شده است

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ب.ظ حصار آسمان
دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان!

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.
جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن".
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند.
او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او در همان یک روز زندگی کرد ولی فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: 
 "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"



از کتاب: "دو روز مانده به پایان جهان"
به قلم: "عرفان نظر آهاری"

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
موجودِ ناشناخته ی مرموز

موجودِ ناشناخته ی مرموز

همه جا ساکت و خلوت بود.
جز آوازِ یکنواختِ جیرجیرکها صدایی شنیده نمیشد.
نورِ رنگ پریده ماه قسمتی از لبه ی بام و دیوارِ خانه ها و سطحِ خاکفرشِ کوچه را روشن کرده بود
اما هر کنج و زاویه ای همچنان در تاریکی مرموزی مانده بود.
درِ همه ی خانه ها بسته بود و پنجره ی تعدادی از آنها که رو به کوچه باز میشد، یا در سیاهی کوری فرو رفته بود؛
و یا از بعضیشان نورِ زردِ ضعیفِ خواب آلوده ای به بیرون میتابید.
 
حبیب نهیب زد: صبر کن. چرا اینقدر تند میروی؟
اما او جواب نداد؛ پشتِ سرش را نگاه نکرد، و حتی به سرعتِ قدمهایش افزود.
این رفتار باعث شد تا حبیب بیشتر دچار شک و تردید بشود
چون مسعود همیشه گوش به فرمان بود و هرگز از دستورهایش سرپیچی نمیکرد.
از خودش پرسید: نکند راست راستی ...
اما هنوز یقین نداشت. غرورش هم اجازه نمیداد این سؤال را به زبان بیاورد. پس ناچار ساکت ماند.
 
همانطور که لحظه به لحظه قدمهای تندتر و بلندتری بر میداشت، به فکر فرو رفت.
صدای پاهایشان روی خاکفرشِ کوچه زود خفه میشد.
شتابان از مقابل خانه های کوتاه و بلندِ خاموش می گذشتند و همراهشان، سایه ی کمرنگ، باریک، دراز و شکسته ی قامتشان روی دیوارها کشیده میشد
و گاه برای لحظه ای در شکافِ دیواری، کنجِ درگاهی، و یا در خمِ پس کوچه ای گم میشد و بی درنگ پیدا میشد.
سایه روشن ها، همراهِ سکوت و خلوتی کوچه، فضای وهمناکی را به وجود آورده بود؛
بقدری که حبیب خیال میکرد در هر زاویه و در هر نقطه ی تاریک، موجودِ ناشناخته ی مرموزی پنهان شده
و نفس در سینه حبس کرده،
آماده است تا به اشاره ای موهوم یکباره از کمینگاه اش بیرون بپرد.


#اسماعیل_زرعی
#پهلوان_حبیب از کتاب #افسانه_های_عامیانه
دانلود کتاب از اینجا: [دانلود]

توضیحاتی در مورد داستان: ماجرا به سالیان دوری برمی گردد که مردم به موجوداتی اعتقاد داشتند به نام "مرد آزما"! این موجودات که به تصور مردم گروهی از جنیان بودند، نیمه های شب با ظاهر دیگری به در خانه افراد نیرومند رفته و با هر نیرنگ و ترفندی آنها را از خانه بیرون می کشاندند و به جای تاریک و خلوتی میبردند. قهرمان داستان ما، پهلوان حبیب، یکی از نامدارترین مردمان زمان خود بود. هم در تنومندی و زور بازو و هم در اخلاق و منش. او در حجره خود به همراه شاگردش مسعود، به نمد مالی مشغول است. مسعود که نوجوانی لاغر اندام است، مسئول نگهداری از مادر پیر و مریض خود شده و پهلوان حبیب که این موضوع را می داند، کاملا هوای شاگردش را دارد.

  • پی نوشت: در زمانهای دور، وقتی که نه تلویزیونی بود و نه گوشی تلفنی، مردم توی شبای چله و شب نشینی هاشون، برای هم داستان یا به اصطلاح، "متل" تعریف میکردن. اکثر این داستان ها ترسناک بودن. چرا که آدما رو میخکوب و محو صحبت های قصه گو میکرد. بخصوص اینکه اون موقع لامپ هم نبوده و در نور فانوس و شمع این داستان ها نقل میشد، بر ترسناکی اونها اضافه میکرد. البته اینها همه داستان هستن. این کتاب رو یکی از نویسنده های همشهری خودم، از بزرگان پرسیده و با زبان توصیفی خودش، به رشته تحریر درآورده. و الحق که در توصیف صحنه ها سنگ تمام گذاشته. این مجموعه به اسم افسانه های عامیانه به چاپ رسیده که شامل چندین داستان هست. البته بهترین داستان پهلوان حبیبه. توصیف صحنه ها به سادگی در ذهن صورت میگیره و خواننده فقط کافیه در سکوت این کتاب رو بخونه. 
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند

ما دو پیراهن بودیم بر یک بند

ما دو پیراهن بودیم بر یک بند
یکی را باد برد!
دیگری را
باران هر روز
خیس می کند!
 
#رویا_شاه_حسین_زاده
 
 
این تصویر هم اینک در صفحه اینستاگرام شاعر موجود است : royashahhoseinzade@

۲۵ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
خستگی همیشه به کوه کندن نیست!

خستگی همیشه به کوه کندن نیست!

خستگی همیشه به کوه کندن نیست!
خستگی همین حسی است که بعد از "هزار بار یک حرف را به یکی زدن" داری!
وقتی نشنیده است
وقتی نشنیده می گیرد
وقتی احساست را، قلبت را، از خود گذشتگی هایت را
بودنت را، مهرت را، نگاهت را، اشکت را
اصلا هست و نیستت را!
نادیده می گیرد!
 
#عادل_دانتیستم
 

واسه اونی که دوستش داری وقت بذار...
نذار به نبودنت عادت کنه
نذار روز ها و ساعت هایِ زیادی رو بدونِ شنیدنِ صدات سَر کنه...
امـروز نمیفهمی اما
یه روز میرسه که دلت هوایِ بودنشُ میکنه و دیگه جایی واسه بودنت تو لحظه هاش نیست
دیگه دلش برایِ حضورت پـر نمیکشه
دیگه یاد میگیره
چطور از دور دوستت داشته باشه
حقیقتش
بـود و نبــودت واسش فرقی نداره دیگه !
هر چقدر هم که بقیه باشن،
واسش وقت بذار
وقت کمه واسه با هم بودن...

#فاطمه_صابری_نیا
 

کپی کردن هشتگ نام نویسنده، همراه با متن، نشانه شخصیت شماست



۲۲ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
یه همچین موجوداتی هستیم ما خوابگاهی ها

یه همچین موجوداتی هستیم ما خوابگاهی ها

همیشه میخواست اذیت کنه
سال اول دبیرستان بودیم و توی یه خوابگاه 13 الی 16 نفره
که دو تا پیش دانشگاهی، سه الی 4 نفر سال سوم، چند نفر سال دوم و بقیه هم سال اول بودن
شبونه یه ماژیک وایت برد آورده بود و اومده بود بالای سرمون
میخواست واسمون ریش و سیبیل بزاره
من تخت بالا بودم و دسترسیش به من یکم سخت تر بود
چون لازم بود پاشو بزاره رو تخت پایینی که ممکن بود سر و صدای زیادی بکنه
همه تختا همیشه جیر جیر میکردن البته
ترس از اینکه نکنه بیدار بشن، باعث شده بود اول بره سراغ اونا و آخر از همه بیاد سراغ من
واسه اونا که ریش و سیبیل گذاشت، اومد سراغ من
تا ماژیکو آورد جلو دماغم، از بوی الکلش از خواب پریدم و مچشو گرفتم :))
منم اون موقع از چیزی خبر نداشتم
فکر میکردم فقط واسه من میخواسته سیبیل بزاره
صب که شد همه سال اولا با سر و صورت جوهری از زیر پتو اومدن بیرون :))
مجبورش کردیم یه خمیر دندونو تا آخر بخوره :))))

یه همچین موجوداتی هستیم ما خوابگاهی ها
 
 
 
دو سال میره سربازی، به اندازه بیست سال خاطره تعریف میکنه
من هفت سال خوابگاه بودم با یه دنیا خاطره

۲۱ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود...

عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود...

یه شب تو همون پارک همیشگی ،رو همون نیمکت لعنتی به چشمام نگاه کرد و گفت:
این همه قشنگ بودن این رابطه من و میترسونه ... همه چی عین فیلما شده... زندگی واقعی اینجوری نیست که... باید منطقم این وسط یه جایی داشته باشه... من میترسم... اگه نشه چی؟ اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟

نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟ همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم:
حیف این همه قشنگی نیست؟؟ با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!

قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد... یه شب دیگه گفت:
این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...!

نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟ احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پر از عشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من از نبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون... آخرش عشقم حریفش نشد و یه شب دیگه تردیدو گذاشت کنار ... مصمم شده بود واسه رفتن... دیگه نشد نگهش دارم... رفت... له شدنمو دید ولی رفت... حتی حاضرنشد قبل رفتن ببینتم... نگفت چرا ولی میدونستم از حس چشام میترسه... ازاینکه پابند نگاهم بشه...
من موندمو دلی که هرکاریش میکردم نمی فهمید به یه ترس لعنتی باخته... تو کتش نمی رفت گاهی وقتا بعضی چیزا شدنی نیست... خیلی گذشت تا قبول کنم رفتنشو... تابفهمم میشه انقدر احمقانه عاقل بود و انقدر بی دلیل رفت... مطمئن بودم برمیگرده... اعتقادم این بود که کساییکه میرن یه روز یه جایی پشیمون میشن و دلتنگ...
اما حالا منم میترسیدم!
میترسیدم وقتی میاد و نگاهش میکنم... وقتی باهاش چشم تو چشم میشم... بازم بترسه... ترسی که این بار بنظرم منطقی بود...
چون هرجور نگاه کنیم سردی نگاه دختری که یه زمان با نگاهش می پرستیدتت ترس داره... اما باز منتظرم!
می دونم که میاد... شاید خیلی دیر... ولی میاد... این بار ترس واقعی رو نشونش میدم...
این بار جلوش وایمیسمو بدون اینکه صدام بلرزه میگم من بچه نبودم... فقط عاشق بودم!
احمق نبودم...فقط میخواستم واسه عشقم بجنگم!
حالا برو ... برو و با منطقی زندگیتو بساز که به خاطرش پا رو عشقم گذاشتی...!
برو و یادت باشه عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود...


#زهرا_عاصم_آبادی
 
 

شما را به آنچه می‌پرستید قسم می‌دهم،
جرئتِ خوشحال کردنِ یک نفر غیر از خودتان را اگر ندارید
سمتِ رابطه نروید!
باور کنید که:
دوستت دارم‌های بی‌اساستان را صادقانه باور می‌کند
و کاخ رویاهایش را با شما بنا می‌کند!
با بی‌عرضگی‌هایتان زندگی یک نفر را تباه نکنید!
بگذارید از زندگی‌اش لذت ببرد
دورِ رابطه را «با قلمِ قرمز خط بکشید...!»
همین بی‌عرضه بودنتان نابود می‌کند
تمامِ قلب و اعتماد و وجود یک نفر را
از او فاصله بگیرید
از دور نگاهش کنید
همیشه بدست آوردن به معنای خوشبختی نیست...

#مصطفی_ساداتی

  • پی نوشت 1: هرگز از یاد مبر، که ترس ها تعدیل خواهند شد، خواهند شکست و جز غباری بر آیینه، چیزی از آنها باقی نخواهد ماند. اما حسرت بابت انجام ندادن کاری بخاطر ترس از آن، هرگز تعدیل نخواهد شد! بترس اما قدم در راه بگذار چون تا هنگامی که ترس نباشد، شجاعت معنایی ندارد...
  • پی نوشت 2: هر چقدر فکر می کنم گویا من هم بخاطر همین ترس کنار گذاشته شدم! آن هنگام که دوستم دارد و نمی گوید. آن هنگام که از سخنان عاشقانه ام به ذوق می آید و نشان نمی دهد!
  • پی نوشت 3: کمر آدم خم میشه بابت این کارها. نکنید! سخته ساختن یه زندگی. اونم بدون هیچ کمکی و از صفر شروع کردن. اما تا وقتی با هم هستین، هیچ قدرتی در جهان نمیتونه مانع به هم رسیدنتون باشه. خدای مهربان ما سنگدل نیست! اگر توو سختی ها بمونید، خودش راه رو براتون باز میکنه. بیاین باور کنیم اینها مربوط به قسمت و سرنوشت نیست. قسمت با اراده من و تو ساخته میشه! اگر نمیتونین، کسی رو به خودتون دلبسته نکنید! نکنید! خراب نکنید زندگی یکی دیگه رو با بی عرضه بازیاتون!
۱۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ حصار آسمان
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

من که کاری به کار کسی نداشتم !
انتهای خیابان پاییـز
نشسته بودم
شعرم را مینوشتم
از راه که رسیدی ..
اصلا مشخص بود
با قصد و ‌غرض آمده‌ای
حالا خوب شد؟
عاشقت شدم …
راحت شدی …؟

 

چیز زیادی از او نمیخواستم
گفتم همین قدر بمان که یک خاطره ی کوچک بسازیم،
بعد برو...
عجله داشت انگار!
ساعتش را نگاهی کرد و گفت...
خب،
بگو خاطره ات را ،تا بسازیمش!
گفتم زیاد وقتت را نمیگیرم
همین قدر کنارم بمانی
که عصر یک پنجشنبه ی سرد پاییزی
همین طور که برایت انار دانه میکنم و دیکته ی دخترمان باران را میگویم!
صدا بزنم...
راستی عیال!
نظرت چیست فردا آش رشته بپزیم!
با پیاز داغ و کشک فراوان!
همان طور که ناخن هایت را فوت میکنی
تا لاک هایش خشک شود بگویی
تا آشپزش که باشد؟
میگویم
یک آش تو با آن چشمها پختی برایمان
با دو،سه متر روغن رویش!
که سالهاست میخوریم و...
به به!
به به!
این یکی آش با من!
خندید،ساعتش را نگاه کرد و گفت...
تمام شد؟
گفتم...
بله!
فقط...
میشود این جای خاطره که رسیدی
همزمان با فوت کردن ناخن، یک چشمک هم بزنی؟
گفت چرا...
گفتم نمیدانی اما...
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان