جایی از کتاب نبود که بخوانم و نشانه های آشنا به چشمم نخورد. نشانه هایی که یادآور چندین سال خون دل خوردن بوده و هست. الحق که دست نویسنده درد نکند! شاید خیلیها این نوشته ها را نفهمند اما یک عاشق میداند که جوهر دل کجای کاغذ نشسته. که البته عشق های امروزی را با این نوع از عشق سر و کاری نیست. چند ماه آزگار بوس و بغل و گردش و ... تازه می شنوی که "ما به درد هم نمیخوریم" یا "هرچی بینمون بوده تموم شده!" و نهایتا اسمت می شود دوست! چه تنزل حقیرانه ای!

کجا معنای فراق را میدانند؟ کجا به حد غایت دلتنگی رسیده اند؟ دلتنگ که شده اند، دست محبوب ساعتی (!!!) خود را گرفته اند یا در چشمانش چشم دوخته اند... اصلا جهنم ضرر، خیلی که دلتنگی را چشده باشند، قید محبوب را زده اند و بهانه آورده اند و "ارزش من، ارزش تو" گفته اند و منت ها گذاشته اند! کجا میدانند دوری یعنی چه؟ کجا میدانند وفاداری یعنی چه؟ حتی این وفا را حماقت میدانند و روشنفکرانه دم از منطق و عقل زده اند! کجا هزار باره در برابر کوه دلتنگی و فراق ایستاده اند و دم نزده اند؟ نهایتا گفته اند "نباشی هستن" و محبوب را تنزل داده اند به سرگرمی ساعتی ای که چون نباشد، کسان دیگر هستند که خاطرش را خوش کنند!

عشق یعنی پریدخت. یعنی سوز فراق و دلتنگی موجود در هر نامه. یعنی عشقی نجیب و سر به زیر. یعنی خیلی چیزها که به مشام نسل حاضر نرسیده و شاید هرگز نرسد!


#پریدخت #حامد_عسکری