حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۲۷ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص :: دیگر نویسندگان» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تمام هستم از روی نیاز است

تمام هستم از روی نیاز است

قسم بر حزن و غم اندوه و ماتم
نخوردم آب خوش اندر حیاتم

نمی دانم چرا اینگونه خسته
بجانم افعی غم هاله بسته

ز دست چرخ گردون رنج بسیار
کشیدم بی کس و بی یار و غمخوار

هزاران تازیان از دست تقدیر
دو چندان خوردم از هر جرم و تقصیر

نپیمودم ره و راهم دراز است
تمام هستم از روی نیاز است

غریب و بی کس و تنهای تنها
به اشکم می نویسم مثنوی ها

ندیدم همچو خود ویرانه ای را
دل بشکسته و دیوانه ای را

کجایم می بری ای یار ای یار
که کردی اینچنینم زار و بیمار

تو می دانی که من مست و خرابم
که بیتو در تب و در پیچ و تابم

کنون افتاده ام از دست و از پای
سرا پا آتشم اینک به هر جای

مرا اول مجازاتم نمودند
سپس وادار بر جرمم نمودند

«خراباتی» دلی پر درد دارد
چرا یا رب چنین خود را ستودند؟ 

 

#محمد_کریم_نقده_دوزان
شعر ارسال شما

۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

من هیچ نمی دانم، من هیچ نمی خوانم
غیر از تو نمی خوانم، غیر از تو نمی دانم

بشناسدم أر گلبن، بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن، از چاک گریبانم

با یاد تو در صحرا، درد دل خود گفتم
از عشق تو ای جانم با سنگ و خس ای جانم

این سکته ی شعر من، عمدی ست که می دانم
آری سخن از عشق است، بیدل من نالانم

گر پرده فرو افتد، پندار نخواهد ماند
چون روز همه بینند در بندم و بریانم

در فن هنر هر چند، گمنام ده و شهرم
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

ای سرو گل اندامم، ای رایحه ی جانم
گفتم که به کوی تو دلباخته می مانم

هر دم به سرم دارم تا وصف تو را گویم
وصف تو چه سان ای جان؟ وین ذهن پریشانم!

وصف تو به سر پختن، هرگز نتوان گفتن!
وصف تو ز دل باید، هم سینه ی سوزانم

هر بیت غزل یکسو، افتاد «خراباتی»
بنگر دل شیدا را، اشک و لب خندانم

 

محمدکریم نقده دوزان "خراباتی" 
شعر ارسالی شما

۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت

در کارگه هستی، سر گشته ی یک رازم
از بهر چه من زنده، آخر به چه مینازم

نامرد به کام دل، نادان همه در نعمت
بر لقمه جوئی خونین، دست و سر و جان بازم

خواندند به گوش ما، حکم ازلی این بود
من خام نمیگردم، بر حکم ازل تازم

در بازی چرخ دون، من باخته ی جورم
در تاس نباشد شش، هر گونه که اندازم

یا رب تو چنان خوارم، کردی که ز ناچاری
نزد همه نامردان، هر دم سپر اندازم

دادی تو مرا عشقی، کاتش زده بر جانم
سودا زده ی مهر، هر گلرخ طنازم

افسوس که از زشتی، وز فقر و تهی دستی
وصلی نبود ممکن، از دور نظر بازم

هم صحبتی عنقا، از سر بشد و اکنون
با روبهکان همدم، با شبپره دمسازم

از درد و غم و هجران، چونان شده ام نالان
کز سنگ بر آید خون، در گریه بر آوازم

هر شب دهی ام مژده، کز غم تو بیاسائی
چون روز پسین آید، دردی دگر آغازم

شب تا به سحرگاهان، دستی به دعا دارم
با سبحه و سجاده، عمریست که همرازم

حاشا که دعا گردد گردانگر این گردون
هیهات که دیگر ره، بر کار تو پردازم

جرمم چه بود یا رب، کاین گونه بیازاری
دردم به که گویم من، از دست تو چون سازم

ارث پدرت خوردم، نامت به بدی بردم؟
بر جای تو بنشستم، یا دست بر آن یازم

گو ترس از آن داری، کز هستی و سرمستی
لشکر به تو شورانم تخت تو بر اندازم

این ره که تو میپوئی، قهر و غضب افزاید
روی از تو بگردانم، لات و هبل افرازم

بس کن تو -خراباتی-، تا چند چنین نالی؟
فریاد رسی نبود، من با غم دل سازم! 



جواب:

 

بشنو‌ ای بنده ی من
بشنو ای بنده ی من
من خدایت هستم
حرف تو بشنیدم
سوز و آهت دیدم
بس کن ای بنده ی من
به خدا یا به خودم یا به حقیقت سوگند
شعر پر سوز و گدازت دل من ریش نمود
جگرم را بگداخت
آنقدر در غم تو آه کشیدم که هوا طوفان شد
دیده گانم تر شد
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت
سد اسکندر و کارون بشکست
و نه تنها این بود
عرش و کرسی همه در لرزه فرو افتادند
عرشیان نعره زنان شوریدند
شورشی در حرم امن الهی رخ داد
قدسیان مویه کنان ضجه زنان نالیدند
و چنین می گفتند:
یا رب این بنده به درگاه تو روی آورده
نا امید از همه ی کون و مکان
از همه دیو و ددان
از همه خوب و بدان
از همه خار و خسان
از همه کس همه چیز
با صد امید به درگاه تو روی آورده
گر چه از قهر و غضب می گوید
دل پاکی دارد
شطح و کفران وی از ناچاریست
دلش از جور جفا ریش شده
مرهم زخم دل ریشش باش
نظری بر وی کن
همچنان می گفتند
و دعا میکردند
و من آمین گویان
با خود عهدی بستم
از همین ساعت و روز
از همین لحظه و آن
هر چه گوئی بکنم
هر چه خواهی بدهم
زندگی بر کامت
گنج قارون که به یک دم همه در زیر زمین پنهان شد
و دو صد گنج دگر
همه از آن تو باد
باد و خورشید و مه ابر و فلک کون ملک
همه در فرمانت
شوکت کورش و هم قدرت دارای بزرگ
تخت کاووس کی و ملک سلیمان به کفت
همه ی تاج وران در قدمت
باز هم می خواهی
باز هم می خواهی
دانش و هوش ادب با تن سالم دادم
صورت و سیرت زیبا به تو اعطا کردم
عمر مال و قلمت را برکت بخشیدم
کشش و عزت و مهر تو جهانی کردم
تا همه ماه رخان طالب وصلت باشند
عاشق ناز نگاهت باشند
این همه عیش و طرب نوشت باد
باز هم حرفی هست
باز هم حرفی هست
نام تو جاویدان
یاد تو ای تو «خراباتی» نام
همه دم در دل ها
همه دم در دل ها




 #محمد_کریم_نقده_دوزان "خراباتی"
شعر ارسالی شما

۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
باز آمدم از چشم تو یک شعر بسازم

باز آمدم از چشم تو یک شعر بسازم

باز آمدم از چشم تو یک شعر بسازم
دستم به قلم ماند و نشد وای ز چشمت

در چشم تو یکدشت پر از لاله مشکی
پنهان شده ، من دیده ام ای وای ز چشمت

از چاله‌ی لبخند تو در چاه نگاهت
افتادم و عاشق شدم ای وای ز چشمت

پیراهن یوسف چو به یعقوب رساندند
بینا شد و فریاد زد ای وای ز چشمت


#سید_حامد_قائم_مقامی
#ارسالی_شما

۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
آدم‌ها خدایی سود ده خواهند

آدم‌ها خدایی سود ده خواهند

به روزی می‌تراشد سنگِ صحرا را
مناسب با علایق خط بت‌ها را

دو کارش با دو دستانش کند بت ساز
و او با سوز می‌خواند دعاها را

که آدم‌ها خدایی سود ده خواهند
به عهدی هم تراشد نفسِ پیدا را

که با عقلش و در ذهنش بسازد رب
کند خود را بهشتی، دوزخی ما را

خدایش در تناسب با مزایایش
دهد فتوا، کند باطل رواها را



#مهدی_فصیحی_رامندی
شعر ارسالی شما

۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر چنگ تو با جانی ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد

ترا یک فن نباشد، ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی

تو «لیلی» را ز خوبی طاق کردی
گل گلخانه ی آفاق کردی

اگر بر او نمک دادی تو دادی
بدو خوی ملک دادی، تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

به از  «لیلی» فراوان بود در شهر
به نیروی تو شد جانانه ی دهر

تو «مجنون» را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی
ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است
چه سرها کز تو صحرای جنون است

به «شیرین» دل ستانی یاد دادی
وز آن «فرهاد» را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی، زعشقش بیستون شد

ز «شیرین» تلخ کردی کام «فرهاد»
بلند آوازه کردی نام «فرهاد»

یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل بر فروزی
میان شعله ها جانش بسوزی

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر بر فروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا برجان من، هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر می داد «لیلی» کام «مجنون»
کجا افسانه می شد نام «مجنون»؟

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق

در این آتش هرآنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینواییست
دوام عاشقی ها در جداییست



#مهدی_سهیلی

۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
با دمی در سجده پیشانی ما در خاک سوخت

با دمی در سجده پیشانی ما در خاک سوخت

بالِ شب‌پرهای عاشق با وصالی پاک سوخت
بال و جان قربان آن روحی که چون بی‌باک سوخت

درد شیدا، صبر والا، عقل دانا لازم است
با شرابی بهر تسکین صدر هر ادراک سوخت

عشق خالص آدمی را از بدی‌ها پاک کرد
شعله درافتاد و گویی زور هر خاشاک سوخت

گه نمی‌دانی چه گویی، بغض داری در دعا
چون که با هر سوزِ عشقی، حلق در فتراک سوخت

پس درین جا سجده کن، حرفی نزن، خاموش باش
با دمی در سجده پیشانی ما در خاک سوخت

در نهان‌سازیِ شیداییِ خود عاجز شدم
((کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت))

محض درمانم طبیبم مرهمی در نسخه کاشت
کز گرانیش، امیدم؛ دانه‌ام در خاک سوخت



#مهدی_فصیحی_رامندی
شعر ارسالی شما

۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان