من هیچ نمی دانم، من هیچ نمی خوانم
غیر از تو نمی خوانم، غیر از تو نمی دانم

بشناسدم أر گلبن، بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن، از چاک گریبانم

با یاد تو در صحرا، درد دل خود گفتم
از عشق تو ای جانم با سنگ و خس ای جانم

این سکته ی شعر من، عمدی ست که می دانم
آری سخن از عشق است، بیدل من نالانم

گر پرده فرو افتد، پندار نخواهد ماند
چون روز همه بینند در بندم و بریانم

در فن هنر هر چند، گمنام ده و شهرم
در کار جنون لیکن، مشهور بیابانم

ای سرو گل اندامم، ای رایحه ی جانم
گفتم که به کوی تو دلباخته می مانم

هر دم به سرم دارم تا وصف تو را گویم
وصف تو چه سان ای جان؟ وین ذهن پریشانم!

وصف تو به سر پختن، هرگز نتوان گفتن!
وصف تو ز دل باید، هم سینه ی سوزانم

هر بیت غزل یکسو، افتاد «خراباتی»
بنگر دل شیدا را، اشک و لب خندانم

 

محمدکریم نقده دوزان "خراباتی" 
شعر ارسالی شما