هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهای بیافرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم. آن لحظهای که تو را به نام مینامیدم. آن لحظهای که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت. آن لحظهای که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانهای میچرخید. لحظهی رنگین ِ زنان چای چین لحظهی فروتن ِ چای خانههای گرم، در گذرگاه شب. لحظهی دست باد بر گیسوان تو لحظهی نظارت ِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم. من برای گریستن نبود که خواندم من آواز را برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم. من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک. دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم. هلیا! تو زیستن در لحظهها را بیاموز و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین! ...
#نادر_ابراهیمی برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
اگر مرا دوست داری به من بگو. اگر دلتنگم هستی، دلتنگی ات را با دو قطره اشک یا کلامی لرزان به من بفهمان. یا اصلا بگو. بگو دلتنگم هستی. تو به من بگو دوستم داری و بعد برو آن سوی کره زمین و دیگر نیا! اصلا هر کجا دوست داری برو. فقط اگر هنوز هم احساسی در سینه ات هست، از من دریغش مکن.
عزیز من! تو نمیدانی بی حاصلی چقدر سخت است. تو نمیدانی درخت بی ثمر نشاندن یعنی چه! بگذار مطمئن باشم در ازای تمام وفاداری ام، در قلبت جایی را به تسخیر خود درآورده ام که هرگز با کسی دیگر پر نمی شود. بگذار باور کنم بیهوده نبوده، بودنم، ماندنم و از عشق سرودنم. بگذار خیال کنم در گوشه ای از دنیا، شاید در ثانیه ای حتی، یک نفر دلش هوای مرا دارد، در گوشه ای از زندگی اش، خاطرات مرا ورق می زند، شاید حتی گهگاهی دلش برای بودنم تنگ می شود! اگر قرار است پاسخگوی سوالی باشم، بگذار این سوال "چقدر دلتنگم هستی؟" باشد نه اینکه در گمنامی واژه ها بپرسم "اصلا دلتنگم هستی؟".
تو جانی. همان نوش دارویی که حال مرا خوب می کند. اگر بدانم دوستم داری، دیگر هر غروب اینقدر هوای عاشقی دلتنگ نیست. تو جانی و جان در میان کالبد خاکی من نمی ماند. اما همین که بدانم هستی و گوشه ای از هستِ تو، منم، دیگر عذاب پرسیدن اینهمه "چرا" و بی جواب ماندنشان را نخواهم داشت.
عزیزترینم... بهار با شکوفه هایش بهار است. زمستان با سرما و برفش، تابستان با گرما و عطشش و پاییز با زردی و نم بارانش و من نیز با تو منم و نیستی من با رنگ تو - همان ارغوانی مایل به فیروزه ای - رنگ هستی می یابد. اگر بدانم با منی، حتی اگر نباشی هم، روزگار خیلی سخت نخواهد گذشت. با توام ای آرامش محض، به من بگو!
در من چندین دیوانه زندانی اند! دیوانه ای که بیشتر اوقات بغض میکند دیوانه ای که به بودنت دلخوش است دیوانه ای که نمیداند تو نیستی دیوانه ای که دوستت دارد دیوانه ای که یک عالم از تو گله دارد دیوانه ای که می نویسد، برای کسی که نمی خواند! دیوانه ای برای وقت خوابیدن که در خواب ها به دنبال تو بچرخد دیوانه ای برای صبح ها که گوشه گوشه خانه را به دنبالت بگردد دیوانه ای برای وقت غروب که به ظلمت فراگیر دنیایش بگرید و دیوانه ای که همیشه، میخواهد تو را فراموش کند و هر بار خسته تر از قبل، باز به تو، پناه می آورد
هر کدام کار خودشان را میکنند اینجا را یکی درست میکند، دیگری می آید با لگدی خرابش میکند! این یکی در را می بندد، آن یکی در را می گشاید! این یکی چراغ ها را خاموش میکند، دیگری روشن! اما همه شان در یک مورد با هم کنار آمده اند "دوست داشتن تو" در من دیوانه ها نابودی آفریده اند عزیزم! اما همه شان به حرف تو گوش می دهند لطفا بیا! و این جمع دیوانه را سر و سامان بخش..
#حصار_آسمان
پی نوشت: من بچه اون نسلی هستم، که وقتی چیزی خراب میشد، تعمیرش میکردن. من با کلمات "نمیشه" یا "نمیتونم" سازگار نیستم. چون بارها شده و تونستم! همین بهار پارسال! گل توی حیاط به طور کامل داشت نابود میشد. نشستم شاخ و برگای اضافیشو زدم، تقویتش کردم. شته هاشو با سم از بین بردم، بعد در کمتر از یه هفته گل داد. هیچ سالی گلهاش اینقدر خوشبو نشده بود! وقتی نگاش میکردم، احساس میکردم داره ازم تشکر میکنه! اونجا بود که فهمیدم حتی اون گل هم با عشق، زنده میشه.
جیرجیرک ها یک کلمه بیشتر ندارند با همان یک کلمه هم بی شک، چیزی جز "دوستت دارم" نمی گویند... دیوانه که نیستند! کدام حرف را جز این می توان تا صبح بیدار ماند و اینهمه تکرار کرد!
#رویا_شاه_حسین_زاده
انصافا این قطعه صوتی رو که گذاشتم بشنوید. روحتون تازه میشه :) شنیدن این صدا توی شبهای خرداد و اردیبهشت خیلی آرامش دهنده ست بعد از شنیدن، حستون رو بنویسید
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ، هرچند راه سخت و ناهموار باشد. و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید ، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند. و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ، هرچند او رویاهای شما را چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان کند. زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر مینهد به صلیب نیز میکشد. و چنانکه شما را میرویاند شاخ و برگ شما را هرس میکند و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریفترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش میکند. همچنین تا عمیقترین ریشههای شما پایین میرود و آنها را که به زمین چسبیدهاند تکان میدهد. عشق شما را چون خوشههای گندم دسته میکند. آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده خوشه بیرون میآرود. و سپس به غربال باد دانه را از کاه میرهاند. و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید. سپس شما را خمیر میکند تا نرم و انعطاف پذیر شوید ، و بعد از آن شما را بر آتش مقدس مینهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتار میکند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
عشق / از کتاب پیامبر #جبران_خلیل_جبران / ترجمه حسین الهی قمشهای