در کارگه هستی، سر گشته ی یک رازم
از بهر چه من زنده، آخر به چه مینازم

نامرد به کام دل، نادان همه در نعمت
بر لقمه جوئی خونین، دست و سر و جان بازم

خواندند به گوش ما، حکم ازلی این بود
من خام نمیگردم، بر حکم ازل تازم

در بازی چرخ دون، من باخته ی جورم
در تاس نباشد شش، هر گونه که اندازم

یا رب تو چنان خوارم، کردی که ز ناچاری
نزد همه نامردان، هر دم سپر اندازم

دادی تو مرا عشقی، کاتش زده بر جانم
سودا زده ی مهر، هر گلرخ طنازم

افسوس که از زشتی، وز فقر و تهی دستی
وصلی نبود ممکن، از دور نظر بازم

هم صحبتی عنقا، از سر بشد و اکنون
با روبهکان همدم، با شبپره دمسازم

از درد و غم و هجران، چونان شده ام نالان
کز سنگ بر آید خون، در گریه بر آوازم

هر شب دهی ام مژده، کز غم تو بیاسائی
چون روز پسین آید، دردی دگر آغازم

شب تا به سحرگاهان، دستی به دعا دارم
با سبحه و سجاده، عمریست که همرازم

حاشا که دعا گردد گردانگر این گردون
هیهات که دیگر ره، بر کار تو پردازم

جرمم چه بود یا رب، کاین گونه بیازاری
دردم به که گویم من، از دست تو چون سازم

ارث پدرت خوردم، نامت به بدی بردم؟
بر جای تو بنشستم، یا دست بر آن یازم

گو ترس از آن داری، کز هستی و سرمستی
لشکر به تو شورانم تخت تو بر اندازم

این ره که تو میپوئی، قهر و غضب افزاید
روی از تو بگردانم، لات و هبل افرازم

بس کن تو -خراباتی-، تا چند چنین نالی؟
فریاد رسی نبود، من با غم دل سازم! 



جواب:

 

بشنو‌ ای بنده ی من
بشنو ای بنده ی من
من خدایت هستم
حرف تو بشنیدم
سوز و آهت دیدم
بس کن ای بنده ی من
به خدا یا به خودم یا به حقیقت سوگند
شعر پر سوز و گدازت دل من ریش نمود
جگرم را بگداخت
آنقدر در غم تو آه کشیدم که هوا طوفان شد
دیده گانم تر شد
چشمه ی چشم من از دجله و جیحون بگذشت
سد اسکندر و کارون بشکست
و نه تنها این بود
عرش و کرسی همه در لرزه فرو افتادند
عرشیان نعره زنان شوریدند
شورشی در حرم امن الهی رخ داد
قدسیان مویه کنان ضجه زنان نالیدند
و چنین می گفتند:
یا رب این بنده به درگاه تو روی آورده
نا امید از همه ی کون و مکان
از همه دیو و ددان
از همه خوب و بدان
از همه خار و خسان
از همه کس همه چیز
با صد امید به درگاه تو روی آورده
گر چه از قهر و غضب می گوید
دل پاکی دارد
شطح و کفران وی از ناچاریست
دلش از جور جفا ریش شده
مرهم زخم دل ریشش باش
نظری بر وی کن
همچنان می گفتند
و دعا میکردند
و من آمین گویان
با خود عهدی بستم
از همین ساعت و روز
از همین لحظه و آن
هر چه گوئی بکنم
هر چه خواهی بدهم
زندگی بر کامت
گنج قارون که به یک دم همه در زیر زمین پنهان شد
و دو صد گنج دگر
همه از آن تو باد
باد و خورشید و مه ابر و فلک کون ملک
همه در فرمانت
شوکت کورش و هم قدرت دارای بزرگ
تخت کاووس کی و ملک سلیمان به کفت
همه ی تاج وران در قدمت
باز هم می خواهی
باز هم می خواهی
دانش و هوش ادب با تن سالم دادم
صورت و سیرت زیبا به تو اعطا کردم
عمر مال و قلمت را برکت بخشیدم
کشش و عزت و مهر تو جهانی کردم
تا همه ماه رخان طالب وصلت باشند
عاشق ناز نگاهت باشند
این همه عیش و طرب نوشت باد
باز هم حرفی هست
باز هم حرفی هست
نام تو جاویدان
یاد تو ای تو «خراباتی» نام
همه دم در دل ها
همه دم در دل ها




 #محمد_کریم_نقده_دوزان "خراباتی"
شعر ارسالی شما