آنکه خود را نفسی شاد ندیدست منم
وانکه هرگز به مرادی نرسیدست منم

آنکه صد جور کشیدست زهر خار و خسی
وز سرکوی وفا پا نکشیدست منم

آنکه چون غنچه پژمرده در این باغ بسی
بر دلش باد نشاطی نوزیدست منم

عندلیبی که در این باغ ز بیداد گلی
نیست خاری که به پایش نخلیدست منم

آنکه در راه وصال تو دویدست بسی
واخرکار به جائی نرسیدست منم

بسته در خدمت او همچو"خراباتی" کمری
آن غلامی که کس او را نخریدست منم


محمدکریم نقده دوزان*خراباتی*