حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۷ مطلب با موضوع «قطعه داستان» ثبت شده است

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ حصار آسمان
ماجرای شاخه نبات حافظ

ماجرای شاخه نبات حافظ

سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد:
" من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند صد درهم برایم بیاورد!"
صد درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این صد درهم را بتواند فراهم کند چهل شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست صد درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است صد درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش! او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم. اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت. پس بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید. آنان گفتند چه می‌بینی؟ گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد / اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند

۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
قانون بومرنگ

قانون بومرنگ

فضیل عیاض که از عرفای معروف زمان خویش بود، حکایت می کند که روزی درویشی به حقیقت توانگر و به ظاهر تنگ دست، ریسمانی از کار عیال خویش برداشته آن را به یک درهم بفروخت و خواست که با آن خوراکی تهیه کند. ناگاه دو نفر را دید که با یکدیگر به سختی نزاع می کنند. سبب منازعه آنها را پرسید. گفتند به جهت یک درهم این شورش را بر پا کرده اند. با خود گفت که این یک درهم را به ایشان بدهم تا این شورش و دشمنی، برطرف گردد و همین کار را کرد. پس با دست تهی به خانه بازگشت و صورت حال را با همسرش در میان گذاشت. زنش نه تنها بر وی اعتراض نکرد بلکه، از اینکه به نزاع و جدالی پایان داده است شادمان شد. آنگاه زن برای یافتن چیزی به جست و جو پرداخت و پارچه مستعملی را پیدا کرد و آن را به شوهرش داد که بفروشد تا با آن برای رفع گرسنگی، خوراکی تهیه کند.

هر قدر در بازار به گردش پرداخت، خریداری را نیافت. سرانجام مردی را یافت که یک ماهی به دست گرفته، خریدار می جوید. به او گفت: متاع من و تو خریداری ندارد اگر موافقت کنی آن را مبادله کنیم. آن مرد راضی شد. پس او ماهی را به منزل آورد و به همسرش داد تا طبخ کند. زن چون شکم ماهی را شکافت، مروارید درشتی را در آن یافت. هر دو شادمان شدند. آن شخص مروارید را نزد یکی از دوستان گوهر فروش برد و آن را به قیمت گزافی فروخت و خدای تعالی در مقابل آن یک درهم که به خاطر او از دست داده بود، وی را ثروتمند و توانگر ساخت.

هر عمل از خیر و شر ، کز آدمی سر می زند
آن عمل مزدش به زودی، پشت در در می زند
  • پی نوشت: کارهایی که میکنیم، مثل بومرنگی که پرتاب میکنیم، به زودی به خودمون بر خواهد گشت. اگر خوبی کنی یا بدی، روزی حتما با اون مواجه خواهی شد.
۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
عشق یعنی انجام ندادن!

عشق یعنی انجام ندادن!

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…

ادامه مطلب...
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
عشق مارمولکی!

عشق مارمولکی!

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است؛ 

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد، خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند، این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!

ادامه مطلب...
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
معنای دوم عشق

معنای دوم عشق

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله‌های آتش نگاه می‌کند.

ادامه مطلب...
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
با منطق میشود هر جور استدلالی کرد.

با منطق میشود هر جور استدلالی کرد.

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد :
گوش کنید، مثالی می زنم :
دو مرد پیش من می آیند، یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.

ادامه مطلب...
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
لیلی یک ماجراست که باید بسازی

لیلی یک ماجراست که باید بسازی

خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد .
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند

ادامه مطلب...
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان