وقتی میشود دقایق عمرت را با آدمهای خوب بگذرانی چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی که دل های کوچکشان مدام درگیر رفتارهای بچه گانه است! یا مدام برای نبودنت، یا برای خط زدنت تلاش می کنند؟
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر بازهم قرار عاشقانه پاییز و زمستان قراری طولانی به بلندای یک شب پاییز چمدان به دست ایستاده عزم رفتن دارد پاییز؛ ای آبستن روزهای عاشقی سفرت بی خطر
بعد از سالها اتفاقى، دقیقاً آنجا که جانَم به لب رسیده بود تا فراموشش کنم، دیدَمَش... همانجایی که پاتوقِ تمامِ عاشقانه هایمان بود! دست در دستِ مردى که عجیب شبیه من؛ مدلِ عینکش موهایش لباس پوشیدنش لبخندش راه رفتنش... هر دو خشکمان زد زمان گیر کرده بود و انگار عقربه ها هم باورشان نمیشد این اتفاق را... یک دستش را همسرش قفل کرده بود و دستِ دیگرش را پسرى که شیرین ترین بچه ى دنیا بود! نشستند میزِ پشتِ سرم این عجیب ترین فاصله اى بود که در عینِ نزدیکى داشتیم اسم من را صدا زد! برگشتم اما.. پسرش جوابش را داد ...
دهانش را دوخت ماه را توی چشمهایش خواباند و دستهایش را انداخت ته جیب هایش ... خیال کن ماهی توی قوطی کنسرو هنوز زنده باشد ! خیال کن خورشید خوابش بیاید ، دلش شب بخواهد و خاموشی ... گاهی لبخند تقدیر توست ، آنوقت است که هر روز قاه قاه گریه می کنی ، های های میخندی .... آدم برفی ها قلبشان را نذر می کنند ، می دانستی؟؟ هر جا گلهای ریز ریز بنفش دلبری را دیدی شک نکن قلب آدم برفی ای همان نزدیکی ها آب شده ، و تا بوسیدن ریشه اش دویده .... چه حرفهایی می زنم ! می دانم !! با دهان دوخته ، با ماه ی ک توی چشم هایم خوابیده و دستهای کز کرده ته جیبم ... چه حرفهایی می زنم !.... تو فقط یک لحظه فکر کن ماهی توی قوطی کنسرو ، هنوز زنده باشد !