گرچه حرف بسیار است اما حرف دل یکی ست. آنگاه که نور از میان دستهای تو بر من بارید، فهمیدم زندگی آنچه که فکر میکردم نبود! در میان کتاب ها و فیلم ها، در میان درختان و ستارگان، در میان هیاهو ها و سکوت ها، در میان شن ها و ریگ ها، در میان جهان های دوری که هرگز ندیده ام، نبود! زندگی، بخشیدن نگاه به نگاه تو بود. بخشیدن دست هایم به دست های تو بود. زندگی آن هنگامه بغض و اندوهی بود که در گرمای آغوش تو آب می شد و خیسی اش طراوت می بخشید به دل های پر از حسرت مان!
خوشید که بتابد، گوش های ما زمزمه های آبشارها را خواهد شنید و دستهای ما گرمای نان تازه از تنور درآمده را حس خواهد کرد. چشمهای ما به نور هستی بخش عشق روشن خواهد شد و شب های ظلمانی فراق به صبح سپید چشمهای تو افطار خواهند کرد.
آری دوباره عشق غوغا خواهد کرد و ای کاش همه می دانستند که عشق شفای تمام دردهای هستی ست...

هر کس زبان حالِ دل خود را ترانه گفت
گل با شکوفه، خوشه گندم به دانه ها