آیا شود به گوشهٔ چشمی نظر کنی؟
تیرت به جان، جهان مرا زیر و بر کنی؟
جان تا گشود چشم، تو را دید در نظر
ای آنکه مهر و رویِ نظر بر دگر کنی
بر عهدخویش با تو به جان عهد بسته ام
آیا روا بوَد تو ز عهدت عبر کنی؟
تا کی به دام حلقهٔ زلفت اسیر درد؟
گفتی صبور، چرا درد بیشتر کنی؟
هرگز ندیده ام به هوایت دمی وفا
لکن به صد جفا دل ما را سقر کنی
چون نی به جوش، ناله ز جان می کنم که کی؟
ما را نظر به ناله و آه سحر کنی؟
از بذر عشق روی تو شد بوستان جهان
جان را تو با تبسّم سِحری قمر کنی
برقِ جنونِ عشقِ تو آتش کشد به دل
با شعله های شوق، گلستان شرر کنی
گوهر ز موج بحر بجویند زاهدان
یک دم برون ز پرده، جهان را گهر کنی
بر نقطهٔ دلم چو تو پرگار پر فروغ
جان را به صد شعاعِ غم و درد زر کنی
ای سایهٔ همای، بتابان تو سایه را
با سایه ات ز عالم ذر، جان گذر کنی
من خسته دل اسیرِ جهانِ غریب مهر
روسوی تو، ولیک که جان خونجگر کنی
آیینه است فطرت جان، بر کمال باش
زنهار! ای وحیدی جز از او حذر کنی
#عبدالصمد_وحیدیان