میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
ﺧﺪﺍﯾــﺍ ! ﺁﻏﻮﺷـﺕ ﺭﺍ ﺍِﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪَﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ! ﭼﯿﺰﯼ ﻧـَﺪﺍﺭﻡ ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﻔﺘﻦِ ﺣﺮﻓﻬـﺎﯼ ﺗﻮ ؛ ﮔﻮﺵ ﺑﺴﯿـﺎﺭ ...
عصر جمعه ات بخیرهر کجا هستی
یاد من باش . . .
من با تو چای نوشیده ام،
سفرها کرده ام،
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
"فاضل نظری"