شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ، هرچند راه سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید ، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ، هرچند او رویاهای شما را چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان کند. زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر مینهد به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را میرویاند شاخ و برگ شما را هرس میکند
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریفترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش میکند.
همچنین تا عمیقترین ریشههای شما پایین میرود و آنها را که به زمین چسبیدهاند تکان میدهد.
عشق شما را چون خوشههای گندم دسته میکند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده خوشه بیرون میآرود.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه میرهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر میکند تا نرم و انعطاف پذیر شوید ، و بعد از آن شما را بر آتش مقدس مینهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتار میکند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
عشق / از کتاب پیامبر
#جبران_خلیل_جبران / ترجمه حسین الهی قمشهای
۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۸
۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
ای چشم تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار که طوفان غـزل در تو وزیده
دریاچه ی موسیقی امواج رهایـی
با قافیه ی دسته ی قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن، انگشت گزیده
هـم خواجـه کنار آمده با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست از معشوق کشیده
صندوقچـه ی مبهـم اسرار عروضی
«المعجم» ازاین دست که داری نشنیده
انگار«خراسانی» و «هندی» و «عراقی»
رودند و تو دریـــای بـه وصلش نرسیده
با مثنــوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریده
مفعــول ومفاعیل و دل بـــی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان
بانـوی مرا از غـزل آکنده، که هستی؟
در جان فضا عطر ِ پراکنده، که هستی؟
از «رابعـــــه» آیـــا متولد شده ای یا
با چنگ تورا «رودکی» آورده به دنیا؟
درباری «محمود» ی یا ساکن «یمگان»؟
در باده ی مستانی یا جامه ی عرفان؟
اسطوره ی فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد من ِ مثنوی» از وصف تو معذور
ای شعرتـر از شعـرتر از شعـرتر از شعر
من باخبر از عشق شدم، بی خبر از شعر
دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم
تا قونیــــه، تا بلـــخ چــرا ریشه دواندم؟
آرام ِ غــزل مثنــوی ِ شــور و جنــون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحــول ولا قــوة الا بتغـــزّل
***
بانـــوی تر و تازه تــراز سیب ِ رسیده
بانوی تورا دست من از شاخه نچیده
باید که ببخشید، پریشان شده بودم
تقصیرخودم نیست، هـوای تو وزیده
آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شــرق فرو رفته و از غــرب دمیده
این قصه ی من بود که خواندم که شنیدی
«افسانـــه مجنــــون ِ بـــه لیلی نرسیده»
"مهدی فرجی"
۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
عاشقان مستنـد و ما دیـوانه ایم
عارفان شمع اند و ما پروانـه ایـم
چون نداریم با خلایق الفتـی
خلق پنـدارنـد ما دیـــوانـه ایـم
۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۵
۰
حصار آسمان