۱۵ مطلب با کلمهی کلیدی «برگرد» ثبت شده است
جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
مات چشمان توأم؛ اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست
این شکاف پشت پیراهن شهادت می دهد
هیچ کس در ماجرای عشق بی تقصیر نیست
از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی: رفیق !
آنچه در «تعریف» ما گفتی کم از تحقیر نیست !
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان بودنت این «آه» بی تاثیر نیست
قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است
آنقدر ها هم که می گویند گاهی دیر نیست
#حسین_زحمتکش
۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ
حصار آسمان
«تلخی از دست دادن، خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه. فقط کافیه یه بار تجربهاش کنی، دیگه هیچوقت از یادت نمیره.»
«یعنی فراموش نمیکنی؟»
«محصل که بودم همیشه با یهلا پیراهن میرفتم مدرسه و برمیگشتم. بهار و پاییز و زمستون هم برام خیلی مهم نبود. صُبای زمستون صدای مادر رو پشت سرم میشنیدم که داد میزد: «ذلیل نشده، یه چیزی بپوش برو بیرون، سرما میخوری و بدبختیش واسهی منه.»
اینکه چلهی زمستون کل مسیر رو یخ بزنم تا به مدرسه برسم برام یه حال دیگهای داشت. اینکه وقتی ازم میپرسیدن تو سردت نیست و میگفتم نه، بهم اعتماد به نفس میداد. از همه مهمتر که توی کلاس سر استفاده از چوب لباسی با کسی دعوام نمیشد.
اواخر اردیبهشت بود. هوا داشت کمکم گرم میشد که یکی از بستگان از اون ینگه دنیا بعد از مدتها به ایران اومد. کلی دست و دلبازی کرده بود و برای همه سوغاتی آورده بود. از توی اون همه هدیه یه کاپشن پلنگی به من رسید. اینکه اون نمیدونست من کاپشن نمیپوشم خیلی برام مهم نبود، این عجیب بود که دم تابستون چرا کاپشن برای من آورده؟ شلوارکی، مایویی، کاپشن چرا؟ هرچی هم پدر توضیح میداد که اونور کرهی زمین الان زمستونه من حالیم نمیشدم.
با این حال کاپشن چشمم رو گرفته بود. نمونهاش رو ندیده بودم. به اندازهی کل لباسای من جیب داشت. یه زیپ داشت از اینور تا اونور. وقتی میپوشیدمش حس میکردم زیر لحاف کرسی عزیزجون زندونی شدم.
فردای اون روز کاپشن رو پوشیدم و کیفم رو انداختم روی دوشم و از خونه زدم بیرون. صدای مادرم رو میشنیدم که میگفت: «بچه مگه تو عقلت کمه؟ اینجوری نرو میخندن بهت»
با یه ابهت خاصی وارد مدرسه شدم. صغیر و کبیر داشتن نگام میکردن و منم از این توی چشم بودن لذت میبردم. بعد از صبحگاه از جلو نظامای پیدرپی صف به صف ما رو فرستادن سر کلاس. خیالم راحت بود برای چوب لباسی قرار نیست با کسی دعوا کنم. اون وقت سال از چوب لباسی بیاستفادهتر هم مگه چیزی بود؟
کاپشنم رو آویزون کردم و سر جام نشستم. توی کلاس هر از گاهی چشم مینداختم ببینم کاپشنم سر جاشه یا نه؟ سر هر زنگ تفریح هم با کاپشن، اونم زیر افتاب میرفتم توی حیاط مدرسه. اون وضعیت برای همه عجیب بود اما وقتی اجازه نمیدادم کسی حتی کاپشنم رو امتحان کنه برای همه معلوم بود که به طرز عجیبی خودخواه و جوگیر شدم. منم که بدم نمیومد. کاپشن انقدر جیب داشت که هر زنگ تفریح دستم رو توی یه جیبش میکردم و میومدم بیرو
همیشه دو، سه دقیقه مونده به زنگ آخر، همه کیف به دست، پاشنه کشیده آمادهی شنیدن یه تقه بودن که گلهوار بزنن بیرون و معمولا کسی به کسی رحم نمیکرد. مثل هر روز به وحشیانهترین حالت ممکن از مدرسه اومدیم بیرون. به خونه که رسیدم یادم افتاد کاپشنم رو بر نداشتم. یخ کرده بودم، حس از دست دادن توانم رو گرفته بود. نمیدونم خودم رو چه طوری به مدرسه رسوندم و مثل دیوونهها میکوبیدم به در که یکی در رو باز کنه. بابای مدرسه وحشت زده با زیرشلواری اومده بود دم در که ببینه چه خبره؟ لای در که باز شد حیاط رو دویدم و خودم رو به طبقهی اول رسوندم، پلهها رو دوتا یکی رد میکردم و توی راهرو پیچیدم به سمت آخرین اتاق که کلاس ما بود. با همهی وجود دعا میکردم که وقتی در رو باز میکنم کاپشنم رو آویزون شده روی دیوار ببینم. به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم، با شونه زدم به در و خودم رو انداختم داخل. چندبار چوب لباسی رو نگاه کردم هیچ اثری از کاپشن نبود. حالا صدای نفسهام رو میشنیدم. دستم رو به میز گرفتم و روی نیمکت نشستم. خسته و ناامید رفتم سراغ وسایل گمشده، اونجا هم نبود. بابای مدرسه بهم دلداری میداد که خودم برات پیداش میکنم. مرد که گریه نمیکنه.
مثل کسی که همهی زندگیش رو باخته توی خیابون سرگردون بودم. من روزهای زیادی مسیر خونه تا مدرسه رو رفته بودم و برگشته بودم. زمستون، پاییز. اما هیچوقت به اندازهی اون بعدازظهر بهاری احساس سرما نکردم. داشتم عرق میکردم و میلرزیدم. شاید اگه از اول نداشتمش، اون روز انقدر غصه نمیخوردم.
*
راهی رو که دو نفره رفتی، سخته تنها برگردی.
کاش هرگز نمیدیدمت، اونوقت دل کندن ازت اینقدر سخت نبود.»
#پویا_جمشیدی
#دلتنگی_های_احمقانه
۱۸ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۴
۵
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ
حصار آسمان
فراموش کن طلوع خورشیدی در کاره
فراموش کن برای فردا میخوای چیکار کنی
گاهی برگرد و به عقب نگاه کن!
اگه جایی چیزی رو جا گذاشتی، باید برگردی و درستش کنی!
قبل از خواب به این فکر کن که چقدر مفید بودی!
مثل ویرایش همین متن!
باید برگردی و عقب رو نگاه کنی!
میبینی بعضی جاها فاصله اضافی گذاشتی!
بعضی جاها فاصله نزاشتی!
بعضی حروف و کلمات رو درست ادا نکردی ...
و یا درست نوشتی ولی معنی و مفهومی رو نمیرسونی!
بعضی اوقات میبینی از نظر املایی درسته ولی از نظر دستوری نه!
اگه این متن رو ویرایش نکنی، اونم هر شب، بعد از مدتی چنان زیاد میشه که دیگه ویرایشش از عهده تو خارجه!
فراموش کن تو دفتر فردا میخوای چی بنویسی!
اشتباهات قبلی از نمره ت کم میکنه!
به جایی میرسی که میبینی صفر گرفتی. اگه رسیدی نگو چرا!
چون بعضی اشتباهات خیلی برات گرون تموم میشه!
پس قبل از اینکه خیلی ازشون دور بشی، و قبل از اینکه فراموششون کنی، برگرد و درستشون کن!
اگه یه نمره عالی از آفریدگار خودت میخوای، پس درستشون کن!
ببین آیا اشکی رو جاری نکردی؟ دلی رو نشکستی؟ لبخندی رو محو نکردی؟ باوری رو چی؟ از بین نبردی؟
متن زندگی تو پر از اشتباهاتیه که تو شاید فراموششون کنی.
اما وقتی میخوای نمره خودتو ببینی، همونا از نمرت کم میکنن!
چون خدا هرگز اونا رو فراموش نمیکنه. چرا که در دفتر تو ثبت شده. خودت ثبتش کردی!
نگو که اونجا اشتباه کردم و در آینده درستش رو مینویسم!
بعضی اشتباهات هرگز جبران شدنی نیست!
مثلا جای یه کاما در متن زیر که ممکنه زندگی یا مرگ ببخشه!
بخشش، لازم نیست اعدامش کنید! == زندگی
بخشش لازم نیست، اعدامش کنید! == مرگ
اگه این حرفا رو باور داری، طوری زندگی کن که انگار هرگز فرصتی برای جبران اشتباهاتت نداری!
شاید همین الان خدا گفت: برگه ها بالا!
طوری زندگی کن که خدا به تو افتخار کنه. تا خودت به خودت افتخار کنی.
کسی باش که درست زندگی کرد و زمین رو جای بهتری برای زندگی کرد!
اگه اشتباهات امروز و دیروزت رو تصحیح کردی، میتونی ادعا کنی که در مسیر درست داری حرکت میکنی.
وگرنه حتی اگه امروز در مسیر درست باشی، یه روزی بابت نمره کمت مجبوری سرافکنده و شرمنده باشی!
یه آینده درست، از یه گذشته غلط مشتق نمیشه!
اگه راهی برای جبران داری، پس اینکارو بکن!
زمانش که بگذره، نه تو برای جبران چیزی داری و نه چیزی رو میتونی جبران کنی!
"حصار آسمان"
۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
۴
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
نه سراغی ، نه سلامی، خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
بر گرد , ای پرنده رنجیده , بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیان توست
در راه , در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۰
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشید
یا با او باز میگردم
یا او بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم!
"محمد علی بهمنی"
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
اگر تو باز نگردی
امیدِ آمدنت را، به گور خواهم برد
و کَس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم، مُرد...
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۰
۶
۰
حصار آسمان