وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها
کجای این شهر قدم میزنی امشب؟!
بگو، میخواهم اتفاقی شال و کلاه کنم
باران را در کیفم بگذارم، لبخند را در دستم بفشارم
همه ی آن شوقی را که برای دیدنت دارم را بگذارم زیر پایم
غمی دارد دلم شرحش فقط افسانه می خواهد
به پای خواندنش هم گریه ی جانانه می خواهد
من آن ابر پر از بغضم که هر جایی نمی بارد
برای گریه کردن، مرد هم یک شانه می خواهد
سمت چشمان تو یک پنجره باشد کافیست
چشم من خیره به آن منظره باشد کافیست
تو به من خیره شوی، من به تبسم هایت
خنده بر روی لبت یکسره باشد کافیست
فاصله دفتر تقدیر مرا پُر کردست
سهم من چند ورق خاطره باشد کافیست
گریه خوبست ولی فکر غرورم هستی؟
بغض دل پشت همین حنجره باشد کافیست
گفتی از فاصله ها خسته شدی درد بس است
خواستی بسته شود پنجره؟ باشد، کافیست
"حمید رضا دولتی"