۱۷ مطلب با کلمهی کلیدی «ترس» ثبت شده است
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
رفتن ما اتفاق ناگوار کوچکی ست
بازمی گردیم روزی، روزگار کوچکی ست
می گذاری گاه دور از تو جهان را حس کنم
لطف یا قهر است این؟! دورم حصار کوچکی ست
با مرور دوستی هایم به من اثبات شد
هر که جز تو دوستم شد، دوستدار کوچکی ست
در تو من دنبال چیزی ماورای شهرتم
شاعرت بودن برایم افتخار کوچکی ست
من برای عشق می میرم، برای شعر نه!
دفتر شاعر برای او مزار کوچکی ست...
چون "عطارد" گرد تو بیش از همه چرخیده ام
سوختم، شکر خدا عشقت مدار کوچکی ست
بارها از پیش رویت رد شدم صیاد پیر
می پسندیدی نمی گفتی شکار کوچکی ست
بعد ساعت ها نگاه و ذوق و ترس و شرم و شک
انتظار یک تبسم، انتظار کوچکی ست
با دعا شاید به دست آوردمت؛ چون با دعا
دستکاری کردن تقدیر کار کوچکی ست
#کاظم_بهمنی
۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
همه جا ساکت و خلوت بود.
جز آوازِ یکنواختِ جیرجیرکها صدایی شنیده نمیشد.
نورِ رنگ پریده ماه قسمتی از لبه ی بام و دیوارِ خانه ها و سطحِ خاکفرشِ کوچه را روشن کرده بود
اما هر کنج و زاویه ای همچنان در تاریکی مرموزی مانده بود.
درِ همه ی خانه ها بسته بود و پنجره ی تعدادی از آنها که رو به کوچه باز میشد، یا در سیاهی کوری فرو رفته بود؛
و یا از بعضیشان نورِ زردِ ضعیفِ خواب آلوده ای به بیرون میتابید.
حبیب نهیب زد: صبر کن. چرا اینقدر تند میروی؟
اما او جواب نداد؛ پشتِ سرش را نگاه نکرد، و حتی به سرعتِ قدمهایش افزود.
این رفتار باعث شد تا حبیب بیشتر دچار شک و تردید بشود
چون مسعود همیشه گوش به فرمان بود و هرگز از دستورهایش سرپیچی نمیکرد.
از خودش پرسید: نکند راست راستی ...
اما هنوز یقین نداشت. غرورش هم اجازه نمیداد این سؤال را به زبان بیاورد. پس ناچار ساکت ماند.
همانطور که لحظه به لحظه قدمهای تندتر و بلندتری بر میداشت، به فکر فرو رفت.
صدای پاهایشان روی خاکفرشِ کوچه زود خفه میشد.
شتابان از مقابل خانه های کوتاه و بلندِ خاموش می گذشتند و همراهشان، سایه ی کمرنگ، باریک، دراز و شکسته ی قامتشان روی دیوارها کشیده میشد
و گاه برای لحظه ای در شکافِ دیواری، کنجِ درگاهی، و یا در خمِ پس کوچه ای گم میشد و بی درنگ پیدا میشد.
سایه روشن ها، همراهِ سکوت و خلوتی کوچه، فضای وهمناکی را به وجود آورده بود؛
بقدری که حبیب خیال میکرد در هر زاویه و در هر نقطه ی تاریک، موجودِ ناشناخته ی مرموزی پنهان شده
و نفس در سینه حبس کرده،
آماده است تا به اشاره ای موهوم یکباره از کمینگاه اش بیرون بپرد.
#اسماعیل_زرعی
#پهلوان_حبیب از کتاب #افسانه_های_عامیانه
دانلود کتاب از اینجا: [دانلود]
توضیحاتی در مورد داستان: ماجرا به سالیان دوری برمی گردد که مردم به موجوداتی اعتقاد داشتند به نام "مرد آزما"! این موجودات که به تصور مردم گروهی از جنیان بودند، نیمه های شب با ظاهر دیگری به در خانه افراد نیرومند رفته و با هر نیرنگ و ترفندی آنها را از خانه بیرون می کشاندند و به جای تاریک و خلوتی میبردند. قهرمان داستان ما، پهلوان حبیب، یکی از نامدارترین مردمان زمان خود بود. هم در تنومندی و زور بازو و هم در اخلاق و منش. او در حجره خود به همراه شاگردش مسعود، به نمد مالی مشغول است. مسعود که نوجوانی لاغر اندام است، مسئول نگهداری از مادر پیر و مریض خود شده و پهلوان حبیب که این موضوع را می داند، کاملا هوای شاگردش را دارد.
-
پی نوشت: در زمانهای دور، وقتی که نه تلویزیونی بود و نه گوشی تلفنی، مردم توی شبای چله و شب نشینی هاشون، برای هم داستان یا به اصطلاح، "متل" تعریف میکردن. اکثر این داستان ها ترسناک بودن. چرا که آدما رو میخکوب و محو صحبت های قصه گو میکرد. بخصوص اینکه اون موقع لامپ هم نبوده و در نور فانوس و شمع این داستان ها نقل میشد، بر ترسناکی اونها اضافه میکرد. البته اینها همه داستان هستن. این کتاب رو یکی از نویسنده های همشهری خودم، از بزرگان پرسیده و با زبان توصیفی خودش، به رشته تحریر درآورده. و الحق که در توصیف صحنه ها سنگ تمام گذاشته. این مجموعه به اسم افسانه های عامیانه به چاپ رسیده که شامل چندین داستان هست. البته بهترین داستان پهلوان حبیبه. توصیف صحنه ها به سادگی در ذهن صورت میگیره و خواننده فقط کافیه در سکوت این کتاب رو بخونه.
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
با اینکه تمام تو سهمم نبود
نخواستم به غیر از تو عادت کنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت کنم
#پویا_جمشیدی
از قدیم الایام می گویند
نکند بی مهابا دل ببندی و عاشق شوی...
مبادا دلتان حراجی دلِ این و آن شود
مبادا توی باتلاق عاشقی پایین کشیده شویُ
و راه فراری نداشته باشی
بیایید صادقانه بگوییم ..
آنچه که ترس دارد
و تو را تا ابد در خلوتِ خودت تبعید میکند
دل سپردن به آدم های اشتباه زندگیست...
آدم هایی که خالی از عشق اند...
پوچ از دوست داشتن اند...
و گرنه کجای جهان
یک شب مهتابیُ
یک دست زلفِ پریشانِ یارُ
عطر جامانده در آغوش
فراری میدهد کسی را...
#نفیسه_چگونیان
این طراحی هم مثل طراحی قبلی، تصویر پس زمینه از تولید به مصرف ارائه شده :)
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
همیشه میگفت منو هیچ وقت از رفتن نترسون!
من همیشه در حال رفتنم، هیچ وقت به هیچ جایی عادت نکردم چون همیشه داشتم میرفتم!
رفتن فعلیه که قدرت میخواد، باید اعتماد به نفس بالایی داشته باشی که بزاری بری و ترک کنی
همینطور هم یه دل بسیار بی رحم!
آدمای دل نازک نمیتونن ترک کنن
نمیتونن برن
نمیتونن کسی رو یه جا تنها بزارن!
من اگه میگم منو از رفتن نترسون، چون من زیادی دیدم رفتن آدمای مختلف رو!
دیگه پوستم کلفت شده
اما خودم هیچ وقت از دل کسی نرفتم
خودم هیچ وقت کسی رو با بی رحمی ترک نکردم!
میدونی چیه؟!
اینا تاوان داره...
یه روز تاوان رفتن ها رو پس میدن
اونایی که میتونستن بمونن اما رفتن!!
#محسن_دعاوی
۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ق.ظ
حصار آسمان
من فقط میخواستم از لانه اش و تخم هایش عکس بگیرم...
از نیتم که خبر نداشت پرنده،
ترسیده بود
عزیزش بودند
از این شاخه به آن شاخه میپرید!
برای منِ عاشق هم...
فرقی ندارد چه کسی و به چه بهانه ای نزدیک تو بشود...
میترسم!
#طاهره_اباذری_هریس
۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۹:۱۵
۳
۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
یه شب تو همون پارک همیشگی ،رو همون نیمکت لعنتی به چشمام نگاه کرد و گفت:
این همه قشنگ بودن این رابطه من و میترسونه ... همه چی عین فیلما شده... زندگی واقعی اینجوری نیست که... باید منطقم این وسط یه جایی داشته باشه... من میترسم... اگه نشه چی؟ اگه بعدا جدایی سخت ترشه چی؟
نگاش کردم... وضع من فرق داشت... ترس کجا بود وقتی کل وجودم پر از عشقش بود؟؟ همه ی حسمو ریختم تو چشمامو گفتم:
حیف این همه قشنگی نیست؟؟ با این فکرا خرابش نکن...بزار تجربه کنیم... اگه بکشی عقب حسرتش تا ابد میمونه ها!
قبول کرد...نگاهش پر تردید بود ولی قبول کرد... یه شب دیگه گفت:
این همه عشق تو چشمای تو من و میترسونه...نگام که میکنی تنم میلرزه...!
نمیدونم چه توقعی داشت! اینکه عشقموکم کنم؟؟ احمقانه بود ولی انگار واقعیت داشت!
من پر از عشق بودمو اون پر از ترس ... هرچی من بیشترمیخواستم اون بیشتر میترسید... شاید اگه قبلا بهم میگفتن یکی از دوست داشتن ترسیده ازته دل بهش می خندیدم ولی حالا عذاب شبو روزم شده بود ترسیدن کسی که من از نبودنش وحشت داشتم!
نمیدونم چرا نه خواستن من کم میشد نه ترس اون... آخرش عشقم حریفش نشد و یه شب دیگه تردیدو گذاشت کنار ... مصمم شده بود واسه رفتن... دیگه نشد نگهش دارم... رفت... له شدنمو دید ولی رفت... حتی حاضرنشد قبل رفتن ببینتم... نگفت چرا ولی میدونستم از حس چشام میترسه... ازاینکه پابند نگاهم بشه...
من موندمو دلی که هرکاریش میکردم نمی فهمید به یه ترس لعنتی باخته... تو کتش نمی رفت گاهی وقتا بعضی چیزا شدنی نیست... خیلی گذشت تا قبول کنم رفتنشو... تابفهمم میشه انقدر احمقانه عاقل بود و انقدر بی دلیل رفت... مطمئن بودم برمیگرده... اعتقادم این بود که کساییکه میرن یه روز یه جایی پشیمون میشن و دلتنگ...
اما حالا منم میترسیدم!
میترسیدم وقتی میاد و نگاهش میکنم... وقتی باهاش چشم تو چشم میشم... بازم بترسه... ترسی که این بار بنظرم منطقی بود...
چون هرجور نگاه کنیم سردی نگاه دختری که یه زمان با نگاهش می پرستیدتت ترس داره... اما باز منتظرم!
می دونم که میاد... شاید خیلی دیر... ولی میاد... این بار ترس واقعی رو نشونش میدم...
این بار جلوش وایمیسمو بدون اینکه صدام بلرزه میگم من بچه نبودم... فقط عاشق بودم!
احمق نبودم...فقط میخواستم واسه عشقم بجنگم!
حالا برو ... برو و با منطقی زندگیتو بساز که به خاطرش پا رو عشقم گذاشتی...!
برو و یادت باشه عاقل بودنت احمقانه تر از عشق من بود...
#زهرا_عاصم_آبادی
شما را به آنچه میپرستید قسم میدهم،
جرئتِ خوشحال کردنِ یک نفر غیر از خودتان را اگر ندارید
سمتِ رابطه نروید!
باور کنید که:
دوستت دارمهای بیاساستان را صادقانه باور میکند
و کاخ رویاهایش را با شما بنا میکند!
با بیعرضگیهایتان زندگی یک نفر را تباه نکنید!
بگذارید از زندگیاش لذت ببرد
دورِ رابطه را «با قلمِ قرمز خط بکشید...!»
همین بیعرضه بودنتان نابود میکند
تمامِ قلب و اعتماد و وجود یک نفر را
از او فاصله بگیرید
از دور نگاهش کنید
همیشه بدست آوردن به معنای خوشبختی نیست...
#مصطفی_ساداتی
-
پی نوشت 1: هرگز از یاد مبر، که ترس ها تعدیل خواهند شد، خواهند شکست و جز غباری بر آیینه، چیزی از آنها باقی نخواهد ماند. اما حسرت بابت انجام ندادن کاری بخاطر ترس از آن، هرگز تعدیل نخواهد شد! بترس اما قدم در راه بگذار چون تا هنگامی که ترس نباشد، شجاعت معنایی ندارد...
-
پی نوشت 2: هر چقدر فکر می کنم گویا من هم بخاطر همین ترس کنار گذاشته شدم! آن هنگام که دوستم دارد و نمی گوید. آن هنگام که از سخنان عاشقانه ام به ذوق می آید و نشان نمی دهد!
-
پی نوشت 3: کمر آدم خم میشه بابت این کارها. نکنید! سخته ساختن یه زندگی. اونم بدون هیچ کمکی و از صفر شروع کردن. اما تا وقتی با هم هستین، هیچ قدرتی در جهان نمیتونه مانع به هم رسیدنتون باشه. خدای مهربان ما سنگدل نیست! اگر توو سختی ها بمونید، خودش راه رو براتون باز میکنه. بیاین باور کنیم اینها مربوط به قسمت و سرنوشت نیست. قسمت با اراده من و تو ساخته میشه! اگر نمیتونین، کسی رو به خودتون دلبسته نکنید! نکنید! خراب نکنید زندگی یکی دیگه رو با بی عرضه بازیاتون!
۱۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم.
به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت، گریستیم و باز نفهمیدیم.
به کیف صورتی گلدار، به دوچرخه آبی شبرنگ، به ...
بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.
چقدر این درس تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم.
این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم ...
افسوس نفهمیدیم که قرارست روی پای خود بایستیم؛
نفس از کسی قرض نگیریم؛
قرار از کسی طلب نکنیم؛
عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم؛
دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم؛
به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم؛
دربند نباشیم، رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم؛
عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۰۰
۱
۰
حصار آسمان