و مرگ مردن نیست!
من مردگان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف میزدند!
انتظار و تنهایی را درک میکردند
شعر میخواندند
میخندیدند
و گریه میکردند!
"حسین پناهی"
و مرگ مردن نیست!
من مردگان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف میزدند!
انتظار و تنهایی را درک میکردند
شعر میخواندند
میخندیدند
و گریه میکردند!
"حسین پناهی"
تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کـــوچ کردم از وطن، تنهــا بــرای روستــا
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر