روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد
رفتنت اول جولان نفس تنگی هاست
بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد
رفتنت اول جولان نفس تنگی هاست
بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
بیا در من مشاهده شو!
بیا که من دیگر من نیستم
که هر چه هست "تویی"
در آینه که مینگرم
تو را میبینم!
با گیسوانی افشانده در باد
ای آشنا
من تصویر دیگر توام
بیا در من حضورت را رقم بزن
بیا در من بودن را تجربه کن
دست از روی چشمانت بردار
این تماشایی ترین لحظه ایست که خدا را به تماشا فرا میخواند
تا یکبار دیگر بگوید:
فتبارک الله احسن الخالقین!
این بار نه آدم
که این بار عشق آفریده شد...
چیزی والا تر از هر چیز دیگر
نه در چیزی واگذاشته و نه از چیزی برداشته شده
مثل و مانند ندارد
در زیبایی تمام
در خلقت، دوام
در آدم، کمال
در انسان، جمال
در طبیعت، سخا
در جان، صفا
در دیده نور
و در دل شور می آفریند
این نه یک خلقت است
که خلقت تمامی خلایق با هم است
پی چه میگردی که بی عشق مرده ای
زندگی بی عشق، مردگیست
جان بی نور او، ظلمانی و تاریک
و دل بی حضور او، خاموش و سرد است
بیا و در من این گوهر ناب را برچین
این بار تو آدم شو!
بیا و از درخت وساوسم یک سیب بچین
بیا و پر از من شو
پر از جرئت عاشقی
"حصار آسمان"
نوشته هایم ساده اند
دایره لغاتم نیز محدود است
تنها چیزهایی که می دانم این است:
خدا، من، تو، عشق، دوستت دارم، دلتنگی، غروب، بی کسی ...
بگذار با آنها یک جمله بسازم
شاید وصف کرد حال غمگینم را
خدا من را با تو میخواست
زیرا که عشق بی پناه مانده بود
و آدمیان از آن گریزان
و بهترین جایگاه آن را در قلب من و تو دید
به من یاد داد بگویم دوستت دارم...
و از آن زمان ، غروب هایم رنگ بی کسی گرفته اند
و دلتنگی تو، مرا از همه چیز دلگیر کرده...
نمیدانم...
من جز تو هیچ نمی دانم
"حصار آسمان"