دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم
تدبیر شد بلا و سرم را فروختم
تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست
تا کاملش کنم سحرم را فروختم
دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم
تدبیر شد بلا و سرم را فروختم
تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست
تا کاملش کنم سحرم را فروختم
نمیدانم این عاشق سرگشته و این شاعر حیران
تا کدامین طلوع زنده است و در کدامین غروب مرده
اما این را میدانم که عشق، ریشه دارد!
نه من و نه تو و نه هیچکس دیگر نمیتواند و نباید
آن را دست کم بگیرد و یا فراموش کند
بزرگترین نعمت الهی، اگر دستمایه دنیا طلبی های ما شود
دیگر به بازگشت ما به سوی خدا امیدی نیست!
شاید آنچه برمیگردد ما نباشیم!
حسرت های بی بازگشت ما باشند...
حیف است رفیق! حیف...
وقتی آن دنیا خدا نشانت بدهد که اگر با عشق زندگی میکردی چه میشدی و حالا چه شده ای!
آن روز را روز حسرت نام نهاده اند!
بگذار قبل از حسرت، اندکی تامل کنیم!
و بدانیم
که این دنیا فقط محل گذر است و نه جای ماندن!
قرار نیست خانه ای بسازی و یا برعکس، خانه ای را خراب کنی!
منظر چشم کسی را ویران و رواق دل کسی را خراب کنی...
خوب باش، شاد باش، بگو، بخند، از تمام نعمات خدا استفاده کن
اما نه هرگز به قیمت اشک چشمی و یا دل شکسته ای و یا ناله و آهی!
اصلا اگر بدانی اینجا جای ماندن نیست، و فقط باید بگذاری و بگذری، بیشتر به دلت میچسبد
این خوب بودن ها! مهربانی ها!
وگرنه فقط در طمع جمع کردن و بیشتر داشتنی!
مشکل اینجاست که همه میدانند روزی خواهند مرد
اما هیچکس نمیخواهد خود را قبل از مرگ عوض کند!
"حصار آسمان"
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است
شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
چه خبر از دل تو ؟
نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد؟
تو هم از غصه این قهر کمی دلگیری؟
ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨــــﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ،
اﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!