وا نشد آغوش موهومات به روی ما دَمی
کُهنهزخمِ تیغِ اِستغنا ندارد مرهمی
خُشکْرودِ روح ما، از سنگْماهیها پر است
لااقل بفرست ابری تا بگریَد شبنمی
شد گرهگیرِ گلویم گریهی دلبستگی
ی تهی! جانِ مرا بنواز با زیر و بَمی
در مقامات طلب، بیهوده سرگردان شدیم
بر زمین، جُز نان گندم نیست اسمِ اعظمی
گرچه میگویند سنگین است گوش آسمان
ای که در تنهاییِ خود، آشنای هر غمی!
سنگ و انسان چون که یکسان است پیش چشم تو
دوزخات را گرم کن با سنگها و درگذر از آدمی
اضطرابِ زادن و مُردن برای ما بس است
هیچچیز از ما مپرس و بگذر از بیش و کمی...
#عبدالحمید_ضیایی