عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد؟
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد؟
نوشته هایم ساده اند
دایره لغاتم نیز محدود است
تنها چیزهایی که می دانم این است:
خدا، من، تو، عشق، دوستت دارم، دلتنگی، غروب، بی کسی ...
بگذار با آنها یک جمله بسازم
شاید وصف کرد حال غمگینم را
خدا من را با تو میخواست
زیرا که عشق بی پناه مانده بود
و آدمیان از آن گریزان
و بهترین جایگاه آن را در قلب من و تو دید
به من یاد داد بگویم دوستت دارم...
و از آن زمان ، غروب هایم رنگ بی کسی گرفته اند
و دلتنگی تو، مرا از همه چیز دلگیر کرده...
نمیدانم...
من جز تو هیچ نمی دانم
"حصار آسمان"