۸ مطلب با کلمهی کلیدی «زمستان» ثبت شده است
چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ق.ظ
حصار آسمان
با اضطراب ، رفتنت آسان نمی شود
راحت برو نترس زمستان نمی شود
تا چشم بسته ام تو برو ، قول می دهم
این چشم بسته ، بستر باران نمی شود
طوری خراب گشته دل من که بیش از این
با صد هزار زلزله ویران نمی شود
این قلب خسته در تب انبوه خاطرات
بی تو حریف غربت تهران نمی شود
مهرت نشسته بر دل و تقویم عمر من
در ماه مهر مانده و آبان نمی شود
افتاده ام زچشم تو ، فهمیده بودمش
اشک به رخ چکیده که پنهان نمی شود
قلبم در عین حال که پایت نشسته است
از غصه ایستاده و درمان نمی شود
#نیما_سعیدی
۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۰۲
۶
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
هم در هوای ابری آبان دلم گرفت
هم در سکوت سرد زمستان دلم گرفت
هرجا که عاشقی به مراد دلش رسید
هرجا گرفت نم نم باران دلم گرفت
هرجا که خنده بر لب معشوقه ای نشست
یا اینکه کرد زلف پریشان، دلم گرفت
بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود
از بس شلوغ بود خیابان دلم گرفت
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت
مانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت
#مجید_ترکابادی
۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
خواستم دیر کنم دل نگرانم باشی
دست افتاده به دور چمدانم باشی!
تا ته جاده ی پاییز دویدم که شبی
به "زمستان" برسم تا "اخوانم" باشی
تا ته جاده ی پاییز تحمل کردم
زرد ماندم که تو یلدای خزانم باشی
به تماشای گل از دور قناعت کردم
قسمت این بود که در حد توانم باشی
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
شاهد کاستی و ضعف زبانم باشی
...
دو سه کبریت ته قوطی عمرم مانده
کاش تا دست به بعدی برسانم، باشی..
"علی صفری"
۰۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۴
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست!
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست
انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست
ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست
از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!
گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!
در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!
در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست!
"امید صباغ نو"
۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ
حصار آسمان
رک بگویم، از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام!
با مرام و معرفت بیگانه اند!
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام!
در زمستانِ سکوتم بارها
با نگاه سردتان لرزیده ام!
رد پای مهربانی نیست، نیست
من تمام کوچه را گردیده ام!
سالها از بس که خوش بین بوده ام
هر کلاغی را کبوتر دیده ام!
وزن احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیده ام!
بی خیال سردی آغوشها
من به آغوش خودم چسبیده ام!
من شما را بارها و بارها
لا به لای هر دعا بخشیده ام!
مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام!
میروم با واژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام!
من تمام گریه هایم را شبی
لا به لای واژه ها خندیده ام!
"فریدون مشیری"
۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۰
۲
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ
حصار آسمان
دو دریچه به نام آیینه
رو به من ، رو به قبله ام پیداست
رو به او خنده، ولی در من
گریه از پشت خنده ام پیداست
من زمستان شدم روزی که
آفتابم طلوع را گم کرد
قلب من در غروب تنهایی
گرمی و التهاب را گم کرد
یادم افتاد که بعد از تو
قلب من در سکوت شبها مرد
تکه تکه ز خود فرو رفتم
هستی و عشق، در این تنها مرد
گو تو آیا ز من نشانت هست؟
عاشقی بود که دیگر نیست!
هیچ آیا زخویش پرسیدی؟
اشتیاقی که بود، دیگر نیست؟
باطلم کردی و خودت رفتی
غریب ماندم در اوج این غربت
نه کسی که بخواند اسمم را
نه دلی که بداند این حرمت
حرمت عشق، فقط ماندن بود
تو خودت را زمن جدا کردی
از حریم دلم برون گشتی
هر چه کردی به من، به خود کردی!
ساحل و موج، کشتی و دریا
چون نباشد آب، کجا نشان دارند؟
مستی و من، تو و تردید
بی حصول عشق، کجا نشان دارند؟
عشق آمد که جان گرفته زمین
عشق آمد که غیب معنا یافت
عشق جان شد برای این مرده
عشق آمد که روح معنا یافت
باز هم در سکوت شبها من
در فراقت ستاره می چینم
نوبت وصل تو رسد یا نه؟!
آآآآه، شاید! دگر نمیبینم
بغض من بعد رفتنت گل کرد
پرت گشتم به اوج ویرانی
عاشقم من ولی نشانم کو؟
کاش بدانی ولی نمی دانی!
تشنگی، ترس، تب و تردید
با تو تا تو، با من و در من
دوست میدارم تمامت را
برتر از آنچه دیده ای در من
باز باران با دو صد گریه
رعد و برقش، بغض سنگینم
باز می خوانم به نام تو
گرچه در انتظار می میرم!
مرگ من تازه ابتدای توست
مرگ من شروع شکفتن هاست
در من آتش زن و تمامم کن
قسمتم شاید نبودن هاست
آتشت را به من نشان دادی
اندکی هم ز مهر با من گوی
صد هزاران بار گفتی نه!
یک بلی هم به عشق با من گوی
شاعری هستم که شاعر نیست!
هر چه هستم خدای می داند!
عاقبت به تو رسم یا نه؟!
جز خدایم کسی چه می داند؟!
"حصار آسمان"
- از دفتر شعر انتهای ویرانی
- این شعر در آینده اصلاح خواهد شد
۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۵
۴
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ
حصار آسمان
در زمستان آرزوهایت
هق هق از پشت خنده ات پیداست
تکیه بر کوله بار تنهایی
بدترین شکل زنده بودنهاست
شمع ها رو دوباره می چینی
بعد سی سال خستگی کردن
شاید این بار آخرت باشد
خسته ای از کشیدن این تن
پشت هم گریه می کنی تا مرگ
بهترین هدیه به خودت باشد
بدتر از این نمی شود وقتی
ماه بهمن تولدت باشد
میم بهمن به طرز محسوسی
مثل ماتم همیشه غمگین است
میم اساسا به مرگ می آید
حاصل زنده بودنت این است
درد داری، شبیه دل بستن
باید از انتظار برگردی
با وجودی که باختی باید
پای میز قمار برگردی
در زمینی که بازی ات دادند
یک وجب خاک بهترین برگ است
دست دادی ولی زمین خوردی
زنده بودن برادر مرگ است
دوست داری در آرزوهایت
ناگهان رفته، ناگهان برسد
گریه کن، توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد
با نفسهای رو به پایانت
رنگ و رو از اطاق می افتد
در تب سرد بازوانت، شعر
ناگهان اتفاق می افتد
می نویسی، و خوب می دانی
شعرهایت برای خواندن نیست
شعر یعنی کسی نمی فهمد
هستی اما، دلت به ماندن نیست
از نگاهت تمام آدمها
تک به تک، ناامید و بیمارند
سینه ات را نشانه می گیری
شاعران مرگ بهتری دارند
"پویا جمشیدی"
۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۰
۳
۰
حصار آسمان