ایستـاده ام ...
بگذار سرنوشـت راهـــش را بـــرود ... !
مـــن ، همیــن جا
کنار قـــول هـایت
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت
و در عمــــق نبـــودنت
محـــــکم ایــستاده ام !
ایستـاده ام ...
بگذار سرنوشـت راهـــش را بـــرود ... !
مـــن ، همیــن جا
کنار قـــول هـایت
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت
و در عمــــق نبـــودنت
محـــــکم ایــستاده ام !
ما هرگز نمی دانیم که می رویم
آن هنگام که در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
رو به سوی تو گام می نهم
تقدیر من این بود که به سوی تو بیایم
و سرنوشت من است که در تو حل شوم
ای آرامش محض
بگذار آرام یابم
کشتی به گل نشسته ای هستم که روی سوی تو آورده بود
باید به سوی کرانه های بی پایان تو بیایم
کمکم کن، یاری ام کن که در خود گم نشوم
دستانم را بگیر، این کشتی به امید تو وارد این دریای طوفانی شد
خورشید عمرم رو به افول است.
فرصت برای شناختی دیگر نیست
دستانم را باد به تاراج برده
چشمانم کور سویی در آن سوی کرانه ها مشاهده میکند
نوری در آن سوی آسمان می درخشد
و حسرتی بر دل گذاشته ای که تاب و توان را از من گرفته
چشمانم دیگر کم شو شده اند
آب دریا از گریه شبانه روزم سر ریز میکند به سوی کشتزار ها
و وای به حال کشتزارها اگر این آب نمکین به آنها برسد...
بنگر به حال خسته ام
به امیدی که نقش بر آب شده
هر شبی که ماه رخ تو میدرخشد، مرا در امواج مد های خود غرق میکنی
وای از این جزر و مد ها
تو در من خیره ای و مرا نظاره میکنی
پس چگونه است حال تو با عشق؟
مگر نمیگفتی دوستم داری؟
پاهایم تاب رفتن ندارند...
آب دریا بیش از اندازه عمیق است و متلاطم
من از غرق شدگانی هستم که رو به سوی تو آورد
اکنون شبی دیگر در راه است
شکستنی دیگر
تنهایی های بی پایانی دیگر
که جز صدای امواج، دیگر هیچ چیز شنیدنی نیست
جز عشق تو هیچ دلیل برای ورود به این دریای خطر نداشتم
ای تنها دلیل زندگانی ام
ای کور سوی امید رهایی ام
ای مقصد و مقصود و منتهای من
بازگرد....در راه ماندگان را یاری کن...
کشتی شکستگانی که به سوی تو آمده اند را یاد کن
بیا و شبی بر بالینم باش
بیا و شبی نوازشگرم باش
بگذار آرام جان دهم. بگذار آرام یابد قلب بی کسم
"حصار آسمان"