چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
پشت آن لبخند بُهت آور فریبی بیش نیست
آنچه آدم را به خاک افکند، سیبی بیش نیست
دست کم هرگز نگیر آن موی کج رفتار را
علت سُر خوردنِ در درّه، شیبی بیش نیست
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
هوای دولت مشرق سفیر باران شد
و چترهای دل ما سریر باران شد
کویر سر به هوای به آسمان محتاج
دچار مرحمت سر به زیر باران شد