آدمهای ساده را دوست دارم
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
همان ها که برای همه
لبخند دارند
آدمهای ساده را دوست دارم
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
همان ها که برای همه
لبخند دارند
تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
آخر ای دوست نخواهی پرسید؟
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
میخواهم وقتی که میروی
ای دخترک سفیدِ برفی
مرا هم با خود ببری
تا زنده ای
در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی؛
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
مسئولی در برابر اشک هایش
در برابر تنهاییش...
و اگر روزی فراموش کنی
دنیا به یادت خواهد آورد...
"خسرو شکیبایی"
مرا بازیچه خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
که این دیوانه پرپر میکند یک روز گلها را
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــادارم
بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی سـت، ولی ممکن نیست
بـــــــه زبــــــان آورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم