۷ مطلب با کلمهی کلیدی «مهمان» ثبت شده است
چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۶ ب.ظ
حصار آسمان
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
وقتی که حق دل نداری میهمانی
مهمان که جایی حق آب و گل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
#مهدی_فرجی
۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۶
۷
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بچه که بودم، وقتی کسی میومد خونه مون که خیلی برام عزیز بود،
دلم نمی خواست بره، دوس داشتم یه مدت طولانی بمونه، به این زودیا نره.
مام خب بچه بودیم،
کاری از دستمون برنمیومد،
اومدم کفش اون مهمون عزیز رو یه جا قایم می کردم که پیداش نکنه؛
بعد که می خواست بره،
دنبال کفشاش که میگشت و پیداشون نمیکرد،
مامان بابا میگفتن،
آخی ببین بچه چقد دوسِت داره! دلشو نشکن، بمون.
مهمون هم با یه لبخند برمیگشت
و یه مدت دیگه می موند خونمون.
به همین سادگی.
اما حالا که بزرگ شدیم،
همه چی یهو تغییر کرده.
اوضاع عوض شد کلا.
حالا کسی رو نداریم که بخوایم کفششو پنهون کنیم که بمونه؛
یعنی راستشو بخواین،
کفشِ هرکیو توی هزارتا سوراخ سُنبه هم پنهون کنیم،
بازم میذاره میره.
خیلی طول کشید که بفهمم،
موندنِ آدما به کفش شون نیس، به دلشونه.
اما آخ که چه سعادت بزرگیه اگه برای کسی اونقد مهم باشی که کفشتو برای همیشه پنهون کنه که نری.
چه سعادت بزرگیه اگه هنوز کسی هست که بخواین کفشاشو پنهون کنین!
و چقدر آدمای کمیابی ان
اونا که میدونن کفششونو کجا گذاشتین، اما وانمود میکنن که ندیدن،
می مونن.
⛔️مراقب اون آدمای زندگیتون باشین
۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۶
۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
خانه قلبم خراب از یکه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست
چشم خون، حال پریشان،قلب غمگین،جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست
قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست
میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست
#فاضل_نظری
۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
بدن یخ زده ام حالِ پریشان دارد
مثل بیدی تنم از سوز هوا میلرزد
امشب آغوش پر از مهر تو مهمان دارد
لب به روی لب سرما زده ی من بگذار
لبت امشب بخدا مزّه دو چندان دارد
حسرت داغیِ آغوش تو بیمارم کرد
تب من با لب تو چاره و درمان دارد
بغلم کن که در آغوش تو آرام شوم
روح سرگشته ی من میل به طغیان دارد
لحظه ای از من اگر دور شوی میمیرم
بی تو این زندگی اصلاً مگر امکان دارد؟
آذر انگار کمی خسته شده از پاییز
مژده ی آمدن فصل زمستان دارد
مثل آذر که در آغوش زمستان گم شد
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ب.ظ
حصار آسمان
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا ؟
خودمانیم ، بگو این همه تردید چرا ؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا ؟
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۴
۱
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
ای خوشا روزی که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ
حصار آسمان
نمی دانم تو را امشب بِدِل مهمان کنم یا نه؟
همه درد و غم ِخود را به تو عنوان کنم یا نه؟
تمام ِنامه هایی که به تو دادم نخواندی را
من امشب از نگاه ِتو کنون پنهان کنم یا نه؟
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
۰
۰
حصار آسمان