۱۶ مطلب با کلمهی کلیدی «پاییز» ثبت شده است
شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ
حصار آسمان
جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!
برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
#محمد_علی_بهمنی
[ سایز استوری ]
تناسب فصلی نداره این شعر با حال حاضر
ولی چ کنیم دیگر.. بپذیرید وگرنه .. :))
۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۲
۱۲
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا
کشته هایت چه نیازی به تجمل دارند
همه جا مرتع گرگ است، به امید که اند
میش هایم که ته چشم تو آغل دارند
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه ی کوه تحمل دارند
#مژگان_عباسلو
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ
حصار آسمان
من که کاری به کار کسی نداشتم !
انتهای خیابان پاییـز
نشسته بودم
شعرم را مینوشتم
از راه که رسیدی ..
اصلا مشخص بود
با قصد و غرض آمدهای
حالا خوب شد؟
عاشقت شدم …
راحت شدی …؟
چیز زیادی از او نمیخواستم
گفتم همین قدر بمان که یک خاطره ی کوچک بسازیم،
بعد برو...
عجله داشت انگار!
ساعتش را نگاهی کرد و گفت...
خب،
بگو خاطره ات را ،تا بسازیمش!
گفتم زیاد وقتت را نمیگیرم
همین قدر کنارم بمانی
که عصر یک پنجشنبه ی سرد پاییزی
همین طور که برایت انار دانه میکنم و دیکته ی دخترمان باران را میگویم!
صدا بزنم...
راستی عیال!
نظرت چیست فردا آش رشته بپزیم!
با پیاز داغ و کشک فراوان!
همان طور که ناخن هایت را فوت میکنی
تا لاک هایش خشک شود بگویی
تا آشپزش که باشد؟
میگویم
یک آش تو با آن چشمها پختی برایمان
با دو،سه متر روغن رویش!
که سالهاست میخوریم و...
به به!
به به!
این یکی آش با من!
خندید،ساعتش را نگاه کرد و گفت...
تمام شد؟
گفتم...
بله!
فقط...
میشود این جای خاطره که رسیدی
همزمان با فوت کردن ناخن، یک چشمک هم بزنی؟
گفت چرا...
گفتم نمیدانی اما...
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!
۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۲
۵
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۹ ب.ظ
حصار آسمان
اگر در توانم بود یقینا وسیله ای میساختم به نام "ترازوی عشق"
که میزانِ علاقه ی هر فرد به فرد مورد نظر را نشان دهد!
من معتقدم که هر انسانی لیاقتِ عشقی حقیقی را دارد و کسی که بی عشق زندگی میکند زندگی را به کل باخته است!
شاید ترازوی عشق کمکی میکرد به تمام آدم هایی که سالهاست با کسی سرشان را روی یک بالشت میگذارند که تنها امضای دفترِ ازدواج آنها را کنار هم نگه داشته...!
شاید کمکی میکرد به آن هایی که شب و روزشان یکیست!
بهار و تابستان و زمستان ندارند تمام سال برایشان پاییز است...
تنها به این جرم که عاشقند!
که اسیرند به عشقی یکطرفه که از آن راه برگشتی ندارند و مدام خودشان را باجمله ای چنینی "از کجا معلوم شاید او هم مرا دوست دارد"
عمرشان را به تباهی میبرند!
شاید کمکی میکرد به تمام کسانی که فریب میخورند!
همان هایی که همیشه تقاصِ قلبِ معصوم و زود باورشان را میدهند!
شاید هم کمکی میکرد به عاشقی که غروب ها لب پنجره ای مینشیند و رویاپردازی میکند و آینده اش را با کسی تصور میکنند که شاید هیچوقت از آنِ او نشود!
شاید هم کمکی میکرد به دخترکِ دلباخته ای که هر روز گل های باغ را میچیند و سر خودش را با گل برگ ها شیره میمالد وبا کندن هر گلبرگ میگوید:
دوستم دارد...
دوستم ندارد...
دوستم دارد...
دوستم...
"المیرا دهنوی"
۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۹
۴
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
خواستم دیر کنم دل نگرانم باشی
دست افتاده به دور چمدانم باشی!
تا ته جاده ی پاییز دویدم که شبی
به "زمستان" برسم تا "اخوانم" باشی
تا ته جاده ی پاییز تحمل کردم
زرد ماندم که تو یلدای خزانم باشی
به تماشای گل از دور قناعت کردم
قسمت این بود که در حد توانم باشی
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
شاهد کاستی و ضعف زبانم باشی
...
دو سه کبریت ته قوطی عمرم مانده
کاش تا دست به بعدی برسانم، باشی..
"علی صفری"
۰۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۴
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر
بازهم قرار عاشقانه
پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
پاییز چمدان به دست
ایستاده عزم رفتن دارد
پاییز؛
ای آبستن روزهای عاشقی
سفرت بی خطر
۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
بدن یخ زده ام حالِ پریشان دارد
مثل بیدی تنم از سوز هوا میلرزد
امشب آغوش پر از مهر تو مهمان دارد
لب به روی لب سرما زده ی من بگذار
لبت امشب بخدا مزّه دو چندان دارد
حسرت داغیِ آغوش تو بیمارم کرد
تب من با لب تو چاره و درمان دارد
بغلم کن که در آغوش تو آرام شوم
روح سرگشته ی من میل به طغیان دارد
لحظه ای از من اگر دور شوی میمیرم
بی تو این زندگی اصلاً مگر امکان دارد؟
آذر انگار کمی خسته شده از پاییز
مژده ی آمدن فصل زمستان دارد
مثل آذر که در آغوش زمستان گم شد
بغلم کن که هوا سوزِ فراوان دارد
۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
۱
۰
حصار آسمان