۱۳ مطلب با کلمهی کلیدی «چشمان تو» ثبت شده است
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعى
در شأن چشم هاى تو پیدا کنم، نشد
گفتند عاشق که شدى؟ گریه ام گرفت ...
میخواستم بخندم و حاشا کنم، نشد
بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را ...
از دور چند لحظه تماشا کنم، نشد
شاعر شدم که با قلم ساحرانه ام
در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد
#سجاد_سامانی
۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۰
۶
۰
حصار آسمان
جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
مات چشمان توأم؛ اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست
این شکاف پشت پیراهن شهادت می دهد
هیچ کس در ماجرای عشق بی تقصیر نیست
از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی: رفیق !
آنچه در «تعریف» ما گفتی کم از تحقیر نیست !
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان بودنت این «آه» بی تاثیر نیست
قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است
آنقدر ها هم که می گویند گاهی دیر نیست
#حسین_زحمتکش
۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا
کشته هایت چه نیازی به تجمل دارند
همه جا مرتع گرگ است، به امید که اند
میش هایم که ته چشم تو آغل دارند
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه ی کوه تحمل دارند
#مژگان_عباسلو
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
گوش کن
دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است، و یکدست، و باز
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست!
پلک ها را بتکان
کفش به پا کن
و بیا!
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد!
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا
مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
"بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است"
"سهراب سپهری"
شب تنهایی خوب
۰۴ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟!
فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که
جادوگری با چشم های روشنت کردی
تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور
آواره ی دیوار چین دامنت کردی
من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی
شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی
ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم
یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی
دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است
ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی
بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
"محمد سعید مهدوی"
۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر
چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی
در شأن چشمهای تو پیدا کنم، نشد
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۰
۱
۰
حصار آسمان