این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
به شهر رنگ ها رفتیم، گفتی زرد نامرد است
اگر رنگی تو را در خویش معنا کرد، نامرد است
تو تصویر منی یا من در این آیینه تکرارم؟
جهان آیینه ی جادوست، زوج و فرد نامرد است
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
اگر به نجوا نشنید، فریاد مزن!
چرا که هرگز نخواهد شنید...
کسی که بخواهد تو را بشنود، نا گفته نیز سطر به سطر تو را از حفظ است
و آنکس که از شنیدن تو عاجز است،
حتی اگر واژه به واژه و هجا به هجا هم برایش معنی کنی
باز هم تو را نمیفهمد
سعی نکن خودت را به زور در افکار دیگران جا دهی و ...
همچنین سعی کن خودت باشی
اشکالی نیست زشت یا زیبا!
همین که خودت باشی، نهایت زیبایی است!
انسانیت این است که نخواهی آنی باشی که نیستی...
و نخواهی جایی باشی که به تو خوشامد نمیگویند!
و پشت سرت هم آبی نمیریزند!
دنیا، دنیای غریبی است عزیز!
هر چه ساده تر باشی، بیشتر دلشکسته خواهی شد اما؛
سعی نکن سادگی ات را به این دریوزگی بفروشی!
از سادگی تا خدا فاصله ای نیست...
دست در اندازه خودت نبر
این تو نیستی که باید تغییر کنی
جهانی که نفس های گنجشک خیال را به شماره انداخته
بالاخره از پای در خواهد آمد
و درگوشه ای تاریک به مرور مدفون خواهد شد
عاشق باش و نترس
که خداوند برای این مرگ را به تو هدیه کرد تا بدانی؛
که پایان کار وجود ندارد، که همه چیز یک شوخیست!
و به سوی او باز خواهی گشت. که در آن تردیدی نیست!
تا همین، جرئت کافی برای دیوانگی و عاشقی به تو دهد.
"حصار آسمان"
خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد .
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه, مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من, اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید, ولی هرگز مرا نشناختی
#فاضل_نظری
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود