۴۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ
حصار آسمان
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد، بیشتر تنهاست!
چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد!
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند، تنهایی تو کامل می شود!
"عباس معروفی"
بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری!
"داستایفسکی"
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۵
۷
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
هر چه انسان تر باشیم، زخم ها عمیق تر خواهند بود!
هر چه بیشتر دوست بداریم، بیشتر غصه خواهیم خورد! بیشتر فراق خواهیم کشید! و تنهایی مان بیشتر خواهد شد!
شادی ها لحظه ای و گذرا هستند. شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند. اما رنج ها داستانش فرق میکند! تا عمق وجود آدمی رخنه میکند! و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
"اوریانا فالاچی"
پی نوشت: شاید ارزششو داشته باشه که با تحمل این درد ها، همچنان انسان بمونیم!
۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۰
۵
۱
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ
حصار آسمان
و مرگ مردن نیست!
من مردگان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف میزدند!
انتظار و تنهایی را درک میکردند
شعر میخواندند
میخندیدند
و گریه میکردند!
"حسین پناهی"
۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۲
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ
حصار آسمان
"ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ" ﺷﺮﻕ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ :
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺭﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ( ﺍﺭﺍﺯﻝ و ﺍﻭﺑﺎﺵ ) ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می رﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، به اﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯿﺨﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯼ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ :
ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ، ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ، ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ " ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ " ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ - ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۶
۸
۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ
حصار آسمان

سالها پیش خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد:
" من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند صد درهم برایم بیاورد!"
صد درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این صد درهم را بتواند فراهم کند چهل شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست صد درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است صد درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش! او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم. اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت. پس بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید. آنان گفتند چه میبینی؟ گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه میبینی؟ گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد. (لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد / اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند
۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶
۴
۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان

تو مرا
آنقدر آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت!
بکنم دل ز دل چون سنگت!
تو خیالت راحت
میروم از قلبت!
میشوم دورترین خاطره در شبهایت...
تو به من میخندی..
و به خود می گویی:
باز می آید و میسوزد از این عشق! ولی؛
برنمیگردم نه!!
میروم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد...
عشق زیباست و حرمت دارد!
تو بمان...
دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است...
تو بمان در شهرت...
تو بمان!
"مولود مهدی"
- پی نوشت 1 : از تنهایی نترس! هر کسی خواست بره، بهش بگو فردا دیره. همین امروز برو!
- پی نوشت 2 : یا دوستتان دارد یا ندارد! هرگز سعی نکنید کسی را متوجه ارزشتان کنید! اگر کسی قدر شما را نمی داند، یعنی لیاقت شما را ندارد! به خودتان احترام بگذارید و با کسانی باشید که برای شما ارزش قائلند!
- پی نوشت 3 : برخی آدمها هر کاری که بکنید، دوستتان نخواهند داشت. و برخی دیگر هر کاری که بکنید، دست از دوست داشتنتان نخواهند کشید. جایی روید که عشق حضور دارد.
- پی نوشت 4 : حواسمون باشه دل آدما شیشه نیست که روی اون "ها" کنیم. بعد با انگشت قلب بکشیم و وایسیم آب شدنش رو تماشا کنیم و کیف کنیم! رو شیشه نازک دل آدما اگه قلب کشیدی، باید مرد و مردونه پاش وایسی!
- پی نوشت 5 : پی نوشت های قبلی رو همیشه و بارها و بارها خوندین. وقتش نرسیده در موردشون کمی فکر کنیم و بهشون عمل کنیم؟! قضاوت با شما...
۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟!
فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که
جادوگری با چشم های روشنت کردی
تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور
آواره ی دیوار چین دامنت کردی
من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی
شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی
ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم
یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی
دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است
ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی
بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
"محمد سعید مهدوی"
۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۰
۳
۰
حصار آسمان