حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۱۶۶ مطلب با موضوع «قطعه ادبی» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ب.ظ حصار آسمان
مرا درمان کن - دست نوشته

مرا درمان کن - دست نوشته

چقدر ساده رنگ می بازد
آسمانی که تو را ندارد
چقدر ساده دلگیر می شوددلی که تو را ندارد
چقدر ساده میمیرد
جانی که به جان تو پیوند نخورده باشد
چقدر ساده دوستت دارم
با اینکه نیستی
و هستی ام را به بازی گرفته ای
میخواهم بدانم تو از دلم چه خبر داری؟
وقتی غروب ها جانم را به لبم می رساند
میخواستم بدانم تو همانی هستی که به نام مستعار عزراییل می آید؟
و جانها را قبض میکند
من از تو جز زندگی چه خواستم؟
که این غریب دور اوفتاده را یاد کنی
آن هنگام که به یاد توام
اما تو چیزی جز دل شکستن میدانی؟
میدانی دل چیزی نیست که ساده از آن بگذری؟
میدانی تنها دارایی من یک دل بود؟
میدانی آنرا تنها به تو هدیه کرده ام؟
میدانی وفادار توام؟
میدانی در بن بست ترین لحظات سیاه و ظلمانی ام، این اسم توست که چون ذکر روی لبم، دمی خاموش نمیگردد؟
میدانی عاشقی که رفتن بداند، عاشقی نمی داند؟
میدانی نعمت های بیشتر به شرط شکر گزاری نعمت های فعلی به ما داده خواهد شد؟
میدانی سراپا "تو" شده ام؟
میدانی مردم از نوشته هایم میفهمند که بسیار عاشقم اما
تو که دل مرا دیدی، نفهمیدی؟
اینها را یک "دل" نوشته
تا شاید بتوان بر آن اسم "دلنوشته" نهاد!
دلی که غم هجران تو آنرا در هم پیچیده
کز کرده و غمگین در عمق این بیابان برهوت دنیا
تنها و تنها به تنهایی راز تنهایی تو را به نام عشق سر داد
بیا و بنگر قلب خسته ام را
بیا و بنگر دست های بسته ام را
بیا و بنگر چشمان منتظر و ابروان در هم کشیده ام را
بیا و ببین بی تو زندگی ام اصلا زندگی نیست...
بیا و به من توضیح بده، چرا وقتی مرا نخواستی، در من شوق حیات افروختی؟
که بعد هایی که اکنون است، آنرا به بی رحمانه ترین حالت بخشکانی؟
و میدانی پای زندگی من در میان است؟
میدانی شب های بسیاری گذشته تا در اوج اشک و غم و درد های خود بفهمم
که تو همانی که باید برایش تنهاترین باشم؟
حال که تنها شدم میروی؟
میدانی باورت کل زندگی من است؟
نه...تو نمیدانی....و یا لااقل نمیخواهی بدانی
میخواهی به خودت بگویی اون نیز همانند سایرین، فقط دلی بسته
نمیدانی تنها داراییم همان دل بود که به تو بخشیدم
به خودت تلقین کن، که این نیز همانند سایرین است
و ساده بگذر
اما حقیقت روزی مشخص خواهد شد
و آن روز ، روز جبران نیست!
میدانم هر چه بگویم، باز مرا محکوم میسازی
میدانم من برایت کم ارزش ترینم
کسی که در فکر ماندن باشد، می ماند
کسی که در فکر رفتن باشد، فقط جا میگذارد
هر آنچه مربوط به توست و مربوط به خود
اما هر رفتنی بازگشتی نیز دارد
و من این را خوب می دانم...
اینجا جا برای تو به اندازه کافی باز است
آنقدر که تمام خود را بی محابا در من جا دهی
این قلب بزرگ شده تا چون تویی را در خود جا دهد
بگذار ارامش یابم
بگذار لااقل بمیرم
اما در کنار تو
بگذار این غریب دور افتاده از تو نیز، شبی را با خیال خوشت به صبح برساند
ماه امشب نیر می تابد
امشب نیز شبی است که خدا با من گفتگو ها داشته
بگذار شبی را زندگی کنم
بگذار شبی را زنده باشم
خسته ام از تکرار شب های نبودنت
اگر میدانستی چقدر دلتنگ توام
که به خدا لحظه ای از تو غفلت نکرده ام
آن هنگام شاید دلت میخواست مرا ببینی
تا راز دل زارم را بدانی
هنوز هم دیر نیست
هنوز هم دوستت دارم
هنوز هم شبی مهتابی خواهد آمد
بیا به کلبه محقرم وارد شو
و احوال این بد حالترین مریضت را بپرس
بیا و در گوشه این محراب
مرا درمان کن



"حصار آسمان"

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ حصار آسمان
توانایی عشق ورزیدن

توانایی عشق ورزیدن

روح اسم ندارد
حقیقت محض است
برای دوره ی معینی بدن را اشغال می کند
و روزی هم ترکش می کند

ادامه مطلب...
۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ق.ظ حصار آسمان
مناجات

مناجات

اى که از بندگانت بسیار زود راضى می شوى ببخش آن عبدی را که جز دعا و تضرع بدرگاهت مالک چیزى نیست .
آری، تو بر همه کس مقدری و هر چه بخواهى می کنى .
 اى که نامت دواى دردمندان و یادت شفاى بیماران است و طاعتت بى‏ نیازى از هر چه در جهان ، ترحم کن به کسى که سرمایه ‏اش امید به توست و خشاب سلاحش را با اشک پُر کرده است.

ادامه مطلب...
۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ق.ظ حصار آسمان
از تو سرشارم - دست نوشته

از تو سرشارم - دست نوشته

من گوشه این اتاق
مرضی گرفته ام به نام دلتنگی
جان عزیزترین عزیزت
هر وقت آمدی
به گوشه این اتاق هم سری بزن
شاید شاعری دیشب مرده باشد
واژه هایم نه وزن دارند و نه رنگ
نه زیبایی مفهوم سهراب را دارند و نه پیچیدگی علیرضا آذر
نوشته هایم فقط درد دارند
بی حوصله اند
گیج و گمگشته
بیا و بگذار آرام گیرند در میان دستان تو
نمیتوانم جز از تو، از کسی دیگر بنویسم
این قلم، این قلب، این قاب سبز حیات
همگی از تو سرشارند


"حصار آسمان"

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ حصار آسمان
نوشته های من - دست نوشته

نوشته های من - دست نوشته

نوشته هایم ساده اند
دایره لغاتم نیز محدود است
تنها چیزهایی که می دانم این است:
خدا، من، تو، عشق، دوستت دارم، دلتنگی، غروب، بی کسی ...
بگذار با آنها یک جمله بسازم
شاید وصف کرد حال غمگینم را
خدا من را با تو میخواست
زیرا که عشق بی پناه مانده بود
و آدمیان از آن گریزان
و بهترین جایگاه آن را در قلب من و تو دید
به من یاد داد بگویم دوستت دارم...
و از آن زمان ، غروب هایم رنگ بی کسی گرفته اند
و دلتنگی تو، مرا از همه چیز دلگیر کرده...
نمیدانم...
من جز تو هیچ نمی دانم

"حصار آسمان"

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ حصار آسمان
پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست - دست نوشته

پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست - دست نوشته

عشق را راه انتخابی نیست
در آن دیر وقت مهتابی
در آن آرامگاه کهن
در آن ساعت معهود
که زندگی کش و قوس میداد تن خسته خود را
و آدمیان هر کدام رو سوی وطن خود نموده بودند
من رو به سوی تو آوردم و در آن ثانیه بی صبر
آرام و کودکانه به دامان تو خزیدم
و گفتم که چقدر دوستت دارم
گفتم تا دلگیر نباشم از دنیایی بدون تو
گفتم تا لرزان نباشد چشمهای منتظرم
گفتم تا تنها نباشد تنهایی های غریبانه ام
گفتم تا رو سوی تو کرده باشم
گفتم تا خدا را نزدیک تر از همیشه بیابم
و از آن شب، خدا نزدیکتر نشست
و صمیمانه تر نگاهمان میکرد
صبح روز بعد
خورشید در حالی تابید که میدانست
این تابش، تشعشع حیات بر تن زمینیان نیست
که این تابش، تشعشع قلب خداست بر مایی که خطر کرده بودیم
و در این ایوان تاریک و نامفهوم
دلهایمان را چقدر زیبا به هم سنجاق کرده بودیم
خدا را خوش آمد
چرا که در این تالار سنگی
که آدمیانی هستند با قلب های فلزی
دو نفر پیدا شده بودند که میدانستند
خدا دقیقا چه میخواهد
من و تو مهر بی حد خدا بودیم نسبت به هم
آغاز حیات بودیم با اینکه دلهایمان خسته بود
از آن روز دیگر غروب هایم دلگیر شدند
چون باید خورشید آخرین تابش خود را بر هردوی ما می تاباند
ولی تو اینجا نبودی...
از آن زمان قاصدک ها برایم جان پیدا کردند
هر از گاهی حرف دل خود را به آنها میگفتم
و آنها را با پیغامی از قلب گرم خود به سوی تو میفرستادم
کم کم وقتی میدیدم که پیغام هایم میرسند؛
به آنان ایمان پیدا کردم
میدانستم که صدایم را میشنوند
زیبای من و این را کدام انسان عاقل باور میکند؟!
آری زمینه درک بسیاری از چیزها این نیست که عاقل باشیم!
این است که دست از آنچه به آن میبالیم بشوریم و
بنگریم خدا چه میگوید...
آخرین باری که در گوش قاصدکی زمزمه کردم، دیشب بود
ماجرا از این قرار بود که دیدم قاصدکی بی تاب دارد اطراف من پرواز میکند
آرام او را گرفتم و به اتاقم بردم
گفتم شاید بی تاب پیغامی است
شاید پیغامی دارد
در فضای آرام اتاق هم همچنان میل پرواز داشت
او را نزدیک گوشم بردم و گفتم:
بگو، کوچک من، به من بگو
گویا غیر از خدا و من، کسی از تو انتظار سخن گفتن ندارد
بگو و نترس که باور میکنم
شاید هیچکس باور نکند اما
واقعا شنیدم!
صدایی شبیه زمزمه ..
اما گنگ و نامفهوم
پیغامم را در گوشش گفتم و پنجره را باز کردم
باد نمی آمد
اما همینکه دستم را باز کردم، تا خواستم او را فوت کنم؛
خودش به پرواز درآمد
گویی منتظر پریدن بود
اوج گرفت و اوج گرفت
و از نظر ناپدید شد...
نمیدانم کجا ایستاده ای
روبروی من
در کنار من
و یا هر کجا
قاصدکی را فرستاده ام
با هزار امید و آرزوی گفته شده در گوشش
و آنقدر رسا که از آشوب درونش میتوانی بفهمی از سمت من آمده
اگر دیدی، بگذار با تو سخن بگوید
اگر دیدی قاصدکی آشفته دور سرت میچرخد
بدان پیغامی دارد
شاید ....شاید گفت چقدر دوستت دارم...
شاید دیگر به این بی رحمی پایان دهی
شاید باز نخواهی که غروبی دیگر را در غم دلتنگی تو بگذرانم
آه گفتم دلتنگی...
دردی چه زیبا و چه جانسوز
که گویی مرضی است که تابش آخرین نور خورشید با خود می آورد
نمیدانم چرا اینقدر سخت است
نمیگذارد نفس بکشم
اسم تو را که می آورم، آب از چشمانم سر ریز میکند
تو را به جان همان قاصدک نامه برم
بگذار پیغامش را برساند
گوش کن و بیشتر از آن باور کن
اکنون دیگر تمامی قاصدک های کشورم، در خدمت منند
ای زیبایی دلتنگ
ای دلتنگی در حال طلوع
ای طلوع هستی
ای هستی رنگ آمیزی شده
ای رنگ خوشرنگ حیات
ای حیات جاویدان
این را بدان
که این غریب دور افتاده از وطن
دوستت دارد
وطنم آغوش توست
مبادا مرا از کشورم بیرون کنی
این روزها پناهجویان، عاقبت خوشی ندارند
و به کجا پناه برم، وقتی تو پناه همه دلتنگی های منی...
بگذار گریه کنم
بگذار بر من بخندند همان آدمیان پست
قلب من به اینکه از تو دور باشم، راحت نیست...
مرض دارد!
مرضی به نام ایستادن
لجبازی میکند با من و با همه
تا نیایی، تا نباشی، این قلب با من راه نمی آید!
بگذار سرم را به دامان خود
بگذار آرام بگیرد قلب بی کسم
تو مهمتر از جانی
چرا که با جان، کلافگی آزارم میدهد
و بی جان روی تو، از خودم هم سیرم
ای جانِ جان! بگذار جانی تازه یابم
بگذار من هم مال کسی باشم!
کسی به نام تو...

"حصار آسمان"

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ حصار آسمان
صدای فاصله ها

صدای فاصله ها

دچار باید بود
و گرنه زمزمه یِ حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.

"سهراب سپهری"

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان