حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۱۶۶ مطلب با موضوع «قطعه ادبی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
هیچکس، به اندازه من دوستت نخواهد داشت!

هیچکس، به اندازه من دوستت نخواهد داشت!

هیچوقت، هیچکس، به اندازه من دوستت نخواهد داشت!
این تو؛
این تمام آدم ها

#المیرا_دهنوی

۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
هیچ عشق در جهان با هیچ رفتنی تمام نشده است!

هیچ عشق در جهان با هیچ رفتنی تمام نشده است!

هیچگاه
هیچ عشق در جهان
با هیچ رفتنی تمام نشده است!
با هر رفتن؛
تنها بغض کردن ها، جای ذوق کردن ها را می گیرند!

#مسلم_علادی

۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
آرزو به سبک حصار آسمان

آرزو به سبک حصار آسمان

ابتدا آرزو میکنم آنقدر لیاقت داشته باشی که
عاشق شوی!
"یک عشق واقعی"
و پس از آن؛
آنقدر شجاعت داشته باشی که بگویی "دوستت دارم"
و بعد؛
آنقدر محبت و وجدان و شهامت داشته باشی
که در خوبی و بدی او را همراهی کنی
و سپس؛
آنقدر سعادت داشته باشی که تا آخر عمر با اوی قصه هایت دلدادگی کنی
و پایدارترین عشق جهان را رقم بزنی!
و اگر همه اینها برآورده شد، دیگر آرزویی برایت ندارم!
از قلبت شروع کن!
پاک که باشد، لیاقتش را پیدا خواهی کرد

#حصار_آسمان
#آرزو_به_سبک_حصار_آسمان
برگرفته از آرزوی زیبای #ویکتور_هوگو

۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
تو هم برو !

تو هم برو !

خب میدانی؟
بدبختی از آنجا شروع شد که
گفتیم ما "منطقی" هستیم!
یکی مان پرسید: منطقی یعنی چه؟
آن یکی جواب داد: یعنی هر بلایی سرت آمد، صدایت در نیاید!
این شد که یارمان بد کرد و صدامان در نیامد
عزیزمان مرد و صدامان در نیامد
عشقمان رفت و صدامان در .... نیامد!
توی خانه، سر خاک، وسط سالن فرودگاه امام ...
به جای اینکه گِل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم
تا نشکند؛
نرود؛
بماند؛
هی منطقی رفتار کردیم
ایستادیم
و بغض مان را قورت دادیم و لبخند زدیم!
مثل احمق ها دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنی ها بروند!
از خانه
از دنیا
از دست ...

 
#حسین_وحدانى

۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
عالم برزخ که می گویند همین حال من است

عالم برزخ که می گویند همین حال من است

عالم برزخ که می گویند همین حال من است
من تو را پس می زنم اما دلم می خواهدت
#ساراشکوهی
 
من می روم، "تو" باز می آیی، مسیر ِما
با هم موازی است؛ ولیڪن مماس نه
پیچیده روزگار ِ "تو"، از دور واضح است
از عشق خسته می شوے اما خلاص نه
#کاظم_بهمنی
 
هر زمانی ڪه بخواهم به "تو" دل میبندم
مگر این قصه به جز من به ڪسی مربوط است؟!
#سیدمصطفی_ساداتی
 
عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبرا بشود، متهم است!
#سید_تقی_سیدی

۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۰۰ ۲۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ حصار آسمان
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

من که کاری به کار کسی نداشتم !
انتهای خیابان پاییـز
نشسته بودم
شعرم را مینوشتم
از راه که رسیدی ..
اصلا مشخص بود
با قصد و ‌غرض آمده‌ای
حالا خوب شد؟
عاشقت شدم …
راحت شدی …؟

 

چیز زیادی از او نمیخواستم
گفتم همین قدر بمان که یک خاطره ی کوچک بسازیم،
بعد برو...
عجله داشت انگار!
ساعتش را نگاهی کرد و گفت...
خب،
بگو خاطره ات را ،تا بسازیمش!
گفتم زیاد وقتت را نمیگیرم
همین قدر کنارم بمانی
که عصر یک پنجشنبه ی سرد پاییزی
همین طور که برایت انار دانه میکنم و دیکته ی دخترمان باران را میگویم!
صدا بزنم...
راستی عیال!
نظرت چیست فردا آش رشته بپزیم!
با پیاز داغ و کشک فراوان!
همان طور که ناخن هایت را فوت میکنی
تا لاک هایش خشک شود بگویی
تا آشپزش که باشد؟
میگویم
یک آش تو با آن چشمها پختی برایمان
با دو،سه متر روغن رویش!
که سالهاست میخوریم و...
به به!
به به!
این یکی آش با من!
خندید،ساعتش را نگاه کرد و گفت...
تمام شد؟
گفتم...
بله!
فقط...
میشود این جای خاطره که رسیدی
همزمان با فوت کردن ناخن، یک چشمک هم بزنی؟
گفت چرا...
گفتم نمیدانی اما...
این خاطره جان میدهد برای ذوق مرگ شدن!

۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ حصار آسمان
دیوونگی

دیوونگی

داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم اما گوشم بحرفای مامان گرم بود.
- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانَس ، با اصالته ، مردِ زندگیه ، ظاهرشم که خوبه ، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!
یکی از کاج هارو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لَمسِش کردم ، بدون اینکه برگردم گفتم :
"دیوونگی "
مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
_ دیوونگی .... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیارِ انتخابِ همسر؟!
با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم:
_ از همون وقتی که بخاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن ، از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست ، از همون وقتی که .....
میدونی مامان ، یجایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه ، حالت با یه سرویسِ طلا ، با یه لباسِ پرنسسی قشنگ ، با یه گلدونِ لوکسِ گرون قیمت خوب نمیشه ، یجایی از زندگی به چیزای بیشتر ازین نیاز داری ، به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال ، به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی ، دلت میخواد سٌرسٌره بازی کنی ، لباسای جینگول مینگولٌ گل گلی بپوشی ... یکی که نگه زشته ، نگه در شأن ما نیست ، نگه چرا موزیک باکس گوشیت پر از تصنیف و آهنگایِ سنتیِ ، میدونی مامان من نمیتونم یه زندگی داشته باشم که توش فقط لباس بخرم و غذا درست کنم و هفته ای یه کتاب نخونم ، نقاشی نکشم ، از هرچیزی که بنظرم جذابه عکس نگیرم ، نمیتونم طاقت بیارم اگه همسرمم مثل همه ی آدما بهم بگه چرا از درو دیوار و پنجره های مسخره عکس میگیری. میخوام وقتی یه پنجره ی قشنگ دید وایسته بگه بریم عکس بگیریم؟! وقتی یه کتاب جدید خریدم بگه باهم بخونیم؟! وقتی دلم گرفت بگه نون پنیر درست کنیم بریم امامزاده نذری بدیم؟! وقتی به تونل رسیدیم بگه جیغ بزنیم؟! میدونم رویاییه اما صبر میکنم براش ، واسه وقتی که جیغ بزنم و بگم آخه کی مثِ تو پایه ی دیوونه بازی های منه و اون بخنده و من دلم قَنج بره واسه دیوونگیاش ... خیلی قشنگه نه؟!
سرمو برگردوندم و لبخند زدم
مامان از ذوقِ رویایِ شیرینِ من خوابش برده بود ...

 

#نازنین_عابدین_پور

۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۲ ۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان