به شهر رنگ ها رفتیم، گفتی زرد نامرد است
اگر رنگی تو را در خویش معنا کرد، نامرد است
تو تصویر منی یا من در این آیینه تکرارم؟
جهان آیینه ی جادوست، زوج و فرد نامرد است
به شهر رنگ ها رفتیم، گفتی زرد نامرد است
اگر رنگی تو را در خویش معنا کرد، نامرد است
تو تصویر منی یا من در این آیینه تکرارم؟
جهان آیینه ی جادوست، زوج و فرد نامرد است
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه, مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من, اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید, ولی هرگز مرا نشناختی
#فاضل_نظری
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
عاشقی دردسری بود نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم
پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم
شرط، بی بال و پری بود نمی دانستیم
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست آن من؟
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری
ترا چون آرزو هایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من؟
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوش تر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری
"محمد علی بهمنی"