۸۱۳ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص» ثبت شده است
جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
باز آمدم از چشم تو یک شعر بسازم
دستم به قلم ماند و نشد وای ز چشمت
در چشم تو یکدشت پر از لاله مشکی
پنهان شده ، من دیده ام ای وای ز چشمت
از چالهی لبخند تو در چاه نگاهت
افتادم و عاشق شدم ای وای ز چشمت
پیراهن یوسف چو به یعقوب رساندند
بینا شد و فریاد زد ای وای ز چشمت
#سید_حامد_قائم_مقامی
#ارسالی_شما
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
به روزی میتراشد سنگِ صحرا را
مناسب با علایق خط بتها را
دو کارش با دو دستانش کند بت ساز
و او با سوز میخواند دعاها را
که آدمها خدایی سود ده خواهند
به عهدی هم تراشد نفسِ پیدا را
که با عقلش و در ذهنش بسازد رب
کند خود را بهشتی، دوزخی ما را
خدایش در تناسب با مزایایش
دهد فتوا، کند باطل رواها را
#مهدی_فصیحی_رامندی
شعر ارسالی شما
۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق
اگر چنگ تو با جانی ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
ترا یک فن نباشد، ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
تو «لیلی» را ز خوبی طاق کردی
گل گلخانه ی آفاق کردی
اگر بر او نمک دادی تو دادی
بدو خوی ملک دادی، تو دادی
لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی تو کردی
به از «لیلی» فراوان بود در شهر
به نیروی تو شد جانانه ی دهر
تو «مجنون» را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی
تو او را ناله و اندوه دادی
ز محنت سر به دشت و کوه دادی
چه دلها کز تو چون دریای خون است
چه سرها کز تو صحرای جنون است
به «شیرین» دل ستانی یاد دادی
وز آن «فرهاد» را بر باد دادی
سر و جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی، زعشقش بیستون شد
ز «شیرین» تلخ کردی کام «فرهاد»
بلند آوازه کردی نام «فرهاد»
یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم هجران نشانی
یکی را همچو مشعل بر فروزی
میان شعله ها جانش بسوزی
خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر بر فروزد
خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق
خوشا برجان من، هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز
خوشا عاشق شدن، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی
خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد
اگر می داد «لیلی» کام «مجنون»
کجا افسانه می شد نام «مجنون»؟
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
در این آتش هرآنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت
نوای عاشقان در بینواییست
دوام عاشقی ها در جداییست
#مهدی_سهیلی
۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بالِ شبپرهای عاشق با وصالی پاک سوخت
بال و جان قربان آن روحی که چون بیباک سوخت
درد شیدا، صبر والا، عقل دانا لازم است
با شرابی بهر تسکین صدر هر ادراک سوخت
عشق خالص آدمی را از بدیها پاک کرد
شعله درافتاد و گویی زور هر خاشاک سوخت
گه نمیدانی چه گویی، بغض داری در دعا
چون که با هر سوزِ عشقی، حلق در فتراک سوخت
پس درین جا سجده کن، حرفی نزن، خاموش باش
با دمی در سجده پیشانی ما در خاک سوخت
در نهانسازیِ شیداییِ خود عاجز شدم
((کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت))
محض درمانم طبیبم مرهمی در نسخه کاشت
کز گرانیش، امیدم؛ دانهام در خاک سوخت
#مهدی_فصیحی_رامندی
شعر ارسالی شما
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
با غریبه جانم و با بنده گفتی: «ها بنال!»
گفته بودی عادلی اما کجا؟ کو اعتدال؟
اسکناس صد دلاری در کشوی دخل او
در دکان قلب من اما نمیریزی ریال
پیش من مِی هستی و خود را حرامم کرده ای
در دهان او ولی، انگورِ شیرین و حلال
دیکتاتور جان! چرا درخویش حبسم میکنی؟
پس دروغ و لاف بود آن وعده های لیبرال؟
هرچه عاشق تر شوم، بدتر کنارم میزنی
دوستت دارم هنوز اما… ولش کن بیخیال
#امیر_جرجندی
شعر ارسالی شما
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
تراوش میکند شعر از زبانت
عسل میریزد از شهد دهانت
غزل پیچیده با هرتاب گیسوت
دوبیتی دارد ابروی کمانت
جهان مبهوت افسون دو چشمت
که سحر ماه دارد دیدگانت
نگاهت نافذ و روی تو چون ماه
گرفته برگ گل رنگ از لبانت
صدایت خوش تر از آوای بلبل
ترانه در ترانه واژگانت
نسیم از عطر تو بی تاب گشته
پریشان در پی نام و نشانت
هوایت دلکش و دل در هوایت
بهاران در بهار است آشیانت
#سمیه_سادات_نجفی
شعر ارسالی شما
۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بی تو آسوده نشد حنجرِه ام از گله ها
شکوه ها می کند از فاصله ها فاصله ها
باز صبح دگر و چشم به در دوخته ام
همچو دیروز و پریروز، پر از ولوله ها
خسته ام بس که سراسیمه دویدم بیرون
پای احساس، پر از خار، پر از آبله ها
شرح ِ دلتنگی ِ تو وزن گرفت از غزلم!
گم شدی در من و من بین ِ ورق باطله ها!
در شبم یاد ِ تو می آید و عطر ِ تو عزیز
وقت ِ بوئیدن ِ بالشت ِ پَر ِ چلچله ها
من به روی گسل ِ خاطره ها میلرزم
گریه آوار شده بر دل ازین زلزله ها
#میثم_علی_یزدی_رفسنجان
شعر ارسالی شما
۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۰
۴
۰
حصار آسمان