تراوش میکند شعر از زبانت
عسل میریزد از شهد دهانت
غزل پیچیده با هرتاب گیسوت
دوبیتی دارد ابروی کمانت
جهان مبهوت افسون دو چشمت
که سحر ماه دارد دیدگانت
نگاهت نافذ و روی تو چون ماه
گرفته برگ گل رنگ از لبانت
صدایت خوش تر از آوای بلبل
ترانه در ترانه واژگانت
نسیم از عطر تو بی تاب گشته
پریشان در پی نام و نشانت
هوایت دلکش و دل در هوایت
بهاران در بهار است آشیانت
#سمیه_سادات_نجفی
شعر ارسالی شما
به نام خدا
مثنوی
قسم بر حزن و غم اندوه و ماتم
نخوردم آب خوش اندر حیاتم
نمی دانم چرا اینگونه خسته
بجانم افعی غم هاله بسته
ز دست چرخ گردون رنج بسیار
کشیدم بی کس و بی یار و غمخوار
هزاران تازیان از دست تقدیر
دو چندان خوردم از هر جرم و تقصیر
نپیمودم ره و راهم دراز است
تمام هستم از روی نیاز است
غریب و بی کس و تنهای تنها
به اشکم می نویسم مثنوی ها
ندیدم همچو خود ویرانه ای را
دل بشکسته و دیوانه ای را
کجایم می بری ای یار ای یار
که کردی اینچنینم زار و بیمار
تو می دانی که من مست و خرابم
که بیتو در تب و در پیچ و تابم
کنون افتاده ام از دست و از پای
سرا پا آتشم اینک به هر جای
مرا اول مجازاتم نمودند
سپس وادار بر جرمم نمودند
«خراباتی» دلی پر درد دارد
چرا یا رب چنین خود را ستودند؟
محمد کریم نقده دوزان