پشیمانی. کلامی که گاه شیرین و گاه دردناکه. بعضی ها اعتقاد دارن باید از همه فاصله بگیرن و فکر میکنن انسانها به دور از همدیگه میتونن به اون جنبه پررنگ و خیلی عالی وجودشون برسن. خیلی از خصوصیات انسانی که جزء شخصیت ما محسوب میشن، در جامعه و در میان جمع معنا پیدا میکنن. بخشش، وفاداری، مهربانی، سخاوت، صداقت، شرافت، درستکاری، پاکدامنی، عشق و ... بدون حضور در اجتماع، اصلا معنایی ندارن! به چی کسی میخوای راست بگی، به کی میخوای وفا کنی، کی رو میخوای ببخشی، به چه کسی میخوای عشق بورزی، وقتی تنهایی؟! باید در اجتماع قرار بگیری و باید روی اعصابت رژه برن و بر خلاف میلت حرکت کنن تا میزان صبر، بخشش، صداقت، درستکاری و ... خودت رو بتونی بسنجی!

و اما پشیمانی! پشیمانی همون چیزیه که به قول جبران خلیل جبران، "او شبانگاهان ناخوانده در را می کوبد، تا مردمان بیدار شوند و بر خود بنگرند". آیا برای پشیمان شدن و بازگشتن، نیازی هست در اجتماع باشیم؟ جواب اینه که تا در اجتماع نباشیم، پشیمانی ما بر گناهانمان نمی چربد! و تصمیمی برای بازگشت نخواهیم داشت. باید با عواقب عملمون به طور کامل روبرو بشیم تا بفهمیم چه کار کردیم و این کار توسط انسانی شبیه خودمون انجام خواهد شد. حقی رو میخوریم، و حقمون خورده میشه! دلی رو میشکنیم، و دل آرزده خواهیم شد! این برای شروع... اما در ادامه آیا نیازی برای حضور در اجتماع داریم؟ برای جبران و بازگشت، آیا نیاز هست وارد مردم بشیم یا به تنهایی باید انجامش بدیم؟

پشیمانی یعنی، از عملی که انجام دادیم، شرمنده باشیم، و بخواهیم که جبران کنیم! جبران یک عمل، در تنهایی چطور ممکنه؟ چطور ممکنه در تنهایی، دلی که شکستیم رو ترمیم کنیم؟ یا حقی که خوردیم رو برگردونیم؟ شدنی نیست. پس اینقدر به دنبال تنهایی نگردیم. 

ماجرای عجیبی در کتاب "تو همه اندیشه ای" داگ هوپر نقل شده که جا داره اینجا بیانش کنم. "پل" یکی از زندانیان زندان فوسوم بود که بخاطر مشکلات روحی تحت درمان یه روانشناس قرار گرفته. پل میگه من و مادرم تنها زندگی میکردیم. مادرم پیر شده بود و بیناییش کم شده بود و دلش میخواست من زودتر برم خونه تا براش کتاب بخونم و من کاملا بی توجه به خواسته اش هر شب با رفقام تا اواخر شب بیرون میموندیم. تا اینکه یک شب دیروقت برگشتم خونه و دیدم مادرم با چشمانی باز، با کتابی در آغوش و چشم به در، روی صندلی از دنیا رفته. او منتظر من بود که براش کتاب بخونم. بعد از اون دیگه هیچی برام مهم نبود و به انواع کارها رو آوردم و در نهایت به زندان افتادم. پل از نظر روانی بسیار درهم آشفته بود. تنها چیزی که روانشناس تونست بهش بگه این بود: " پل، با این اشتیاقی که به جبران گذشته ها داری، مطمئن هستم که خداوند روزی به تو فرصت دوباره خواهد داد". پل سالها بعد از زندان آزاد میشه و از اطراف شهر میگذره که ناگهان چشمش به تابلویی میخوره که روش نوشته" نقاهت گاه". میگه احساس کردم دلم میخواد برم نقاهت گاه. پس رفتم و روبروی منشی اونجا ایستادم و گفتم، آیا اینجا کسی هست که بخواد براش کتاب بخونم؟ منشی با تعجب نگاهم کرد و گفت، بله! و من رو به اتاقی برد که یه پیرزن نابینا روی صندلی با کتابی توی دستاش و چشمانی منتظر در اون اتاق نشسته بود. به محض ورودم به اتاق، کتاب رو به سمت من دراز کرد. و من نشستم و براش کتاب خوندم. در طول چند هفته بارها براش کتاب خوندم تا اینکه یک شب موقعی که داشتم براش کتاب میخوندم احساس کردم که تغییری ایجاد شده. و به اون پیرزن که نگاه کردم، دیدم مادرم داره با لبخند نگاهم میکنه! چشمامو بستم و باز کردم و باز مادرمو دیدم که لبخند میزد... باز چشمامو بستم و باز کردم و این بار اون خانم سالخورده رو دیدم. ناگهان احساس ناخوشایندی که سالها با من بود، به یکباره از بین رفت و تمام تاسف و اندوهی که به دوش می کشیدم، از بین رفته بود. فهمیدم که مادرم من رو بخشیده و احساس سبکی کردم.

لازمه پشیمانی، جبران گذشته هاست. نمیشه بگی از الان من دیگه پشیمونم و خدایا لطف کن گذشته هام رو خط بزن. اعمالی که انجام دادیم و به ضرر دیگران منتهی شده، باید جبران بشه. همچنین اعمالی که به ضرر خودمون هم تمام شده، باید جبران بشه. بعید نیست خودِ عالی ما، در عالم قیامت جلوی ما رو بگیره و بگه، چرا من رو به این روز انداختی؟ در حالی که هم نعمت داشتی، هم توان، هم فرصت؟ استیو هاروی یه جا یه حرف خیلی جالبی زد. گفت بعضیها اعتقاد دارن بعد از توبه، کاملا پاک میشن عین روزی که از مادر متولد شدن. اما من میدونم که اون ناپاکی، همچنان با من خواهد موند. واقعیت اینه که کارهایی که ما میکنم، روح ما رو کدر میکنه. یه پارچه سفید رو در نظر بگیر که کثیف میشه، لک میفته. بعد میشوریش. آیا مثل روز اولش شد؟ اینکه میگن خدا میبخشه، از بخشش و بزرگواری خداست که اون ناپاکی رو نادیده میگیره وگرنه واقعیت اینه که ما فرصتی رو از دست دادیم و موقعیتی رو خراب کردیم که میتونستیم خیلی خوب بدرخشیم!

در نهایت توجه شما رو به تکه ای از فیلم "داستان عامه پسند" یا Pulp Fiction 1994 جلب میکنم که در IMDB نمره 8.9 رو کسب کرده. در این فیلم دو تبهکار (جان تراولتا و ساموئل ال جکسون) مورد شلیک گلوله قرار میگیرن ولی هیچکدوم از گلوله ها بهشون برخورد نمیکنه. یکیشون متنبه میشه و به فکر فرو میره و زندگیشو اصلاح میکنه و اون یکی عین خیالش نیست و انکار میکنه و ادامه میده تا...